این هفته دانشگاه واقعا عجیب گذشت. قرار بود نسخهی اول پروپروزالم رو به استاد ارائه بدم، دو تا درس هم ارائه داشتم. تا لحظهی آخر اونقدر فشار کاری زیاد بود که نتونستم کاری براشون انجام بدم، یک روز قبل از دانشگاه تصمیم گرفتم سر کار […] ...
خسته م خیلی خسته... ...
به نظرم فیلمهای عباس کیارستمی اصلا فیلم نیست، یه مفهوم فوقالعادهی دیگه است. استفاده از نابازیگر کم بود، فکر کنید یک داستان واقعی پیش اومده، یکی رفته خودش رو به جای محسن مخملباف جا زده، یه جورایی سر یه خانوادهای رو کلاه گذاشته، بعد بیای […] ...
این روزها که در حال دست و پا زدن برای رد شدن از این شرایط اسفناک هستم،مغزم اجازه فکر کردن به واقعیت ها را به من نمی دهد و تا می خواهم فکر کنم که چه شد و چرا اینطوری شد و اینا، مغزم دستور پخش تصاویر لحظات دوست داشتنی زندگی ام را می دهد و بدین ترتیب کلا زمانی برای غصه خوردن ندارم .مثلا امروز که خسنه و ...
دلم می خواد یه برگه بردارم روش بنویسم از تاریخ این تا این بامن کاری نداشته باشین... رو اعصاب من رژه نرین یه صبحونه اس بردارین بخورین یه نیمروئه دوتا تخم مرغ بردار بپز.. ولی مگه می تونن؟!! حتما صبح باید منو بیدار کنن درکی که ندارن هیچ، صداشونم بلنده... چیزیکه اونا می بینن ازاول شب خوابیده الان صبح دی ...
اعتراف میکنم که اشتباه کردم. اعتراف میکنم که اشتباه کردم و اشتباه میکنم. اعتراف میکنم که آدم بدی هستم و تمام عمر وانمود میکردم که آدم خوبی هستم. اعتراف میکنم که دروغهایی در زندگیام گفتهام، نه به خاطر اینکه آدم دروغگویی هستم؛ نه، فقط میخواستم دیگران فکر کنند که من آدم خوبی هستم. گاهی چیزهای ...
صبح حواسم نبود شیر آب بازه اصلا یادم رفته بود ببندم و حدودا نیم ساعت همینجوری آب هدر رفته بود 😔به انداره کافی خودم ناراحت هستم.. فعلا جهت تنبیه خودم پول آب این ماه رو خودم می دم می دونم چیزی از عذاب وجدانم کم نمی کنه ولی خب کاردیگه ای از دستم بر نمیاد... ___________ عکس سازه ها فرستادم واسه یکی از ه ...
یکی دو هفته پیش حوالی غروب در خانه پدر خانمم بودم که تماس ناشناسی را دریافت کردم: - سلام من مادر سارا و سهیل هستم... سارا و سهیل دو تا از دانش آموزهای جدید الورود من هستند که از نیمه های مهر به مدرسه آمدند. پدرشان در بندر عباس کار می کند و مادرشان جدا شده. مادر سارا و سهیل از مشکلاتش می گفت. از سهیل ...
بچههای کوچکتر را سوار پیکاپ کردند و راه افتادند. مادرها دنبال ماشین شروع به دویدن کردند. نه آن قدر تند میرفتند که مادرها کاملاً جا بمانند و نه آن قدر آرام که به ماشین برسند به بیچارگی مادرهایی که دنبال بچههایشان میدویدند میخندیدند. با صدای بلند. زنها که خسته شدند دو تا از بچهها را…Continue rea ...
دوستان قشنگ و نازنینم به روز کردن ااین وبلاگ واقعا سخته ولی خوب واقعا دوستش دارم واسه همین تصمیم گرفتم هفتگی بنویسم پس اگر کامنتها دیر جواب میدم ببخشید باید زندگیم رو سروسامان بدم .من رو به مهربونیتون ببخشید . ...