بعضیها هیکلی درشت دارند ، صدای بلندی دارند، جای مهمی نشستهاند… اما دلشان؟ اندازهی یک تار مو هم نیست. نه اینکه ترسو باشند از مار و موش و تاریکی؛ نه، آنها از چیزهای مهمتری میترسند: از روبهرو شدن با خودشان. از گفتن حقیقت، وقتی پایش بیفتد. از پذیرش اشتباه، وقتی خطا کردهاند. از اینکه بگویند: آره ...
*محبتِ اضافه را رها کن؛ هرچه زیاد شود، روزی به حسرت تبدیل میشود. *خودم را سپردهام به تیکتاک؛ شاید ساعت بلد باشد درمانِ گذرِ زمان را. *دلِ بینوا باید تند بتپد، اما پیرانهسر آرام و سرگردان میکوبد. *سرِ مزار، برای مرده نمیگرییم؛ برای تنهاییِ خودمان اشک میریزیم. *وقتی دلَت را به دریای چشمم زدی، ...
*لبخندی که از سرِ احتیاج باشد، همیشه تهمزهی اندوه دارد. *به من قول دادی پناهم باشی؛ نگذار کلاغهای بیمهری دوباره نوک بزنند. *این روزها با فکرِ مرگ، مثل پرستویی که کوچ دارد، سبک میشوم. *وقتی جوانی آرزوی پیری بود؛ حالا که پیری نزدیک است، دلم جوانی میخواهد. ...
تابستان همیشه با آفتاب سوزان و داغ بیامانش شناخته میشود؛ فصلی که همهچیز را به گرما میسپارد. اما درست در همان روزهایی که خورشید بیرحمانه میتابد، باران بیموقعی میبارد که انگار برای شستن داغ دلها آمده است. بارانی که نه تنها کوچهها و دیوارهای قدیمی شهر را خیس میکند، بلکه یادهای پنهان و فراموش ...
ماه دوم تابستان است؛ فصلی که قرار بود همهچیز داغ باشد، حتی دلها. اما امروز آسمان انگار دلش گرفته و طاقت سکوتش را ندارد. ابرها مثل بغضی پنهان، ناگهان سر باز کردهاند و باران بیهوا روی کوچههای داغ میبارد. زمین داغ، بوی باران را در خود میبلعد و عطر خاک خیس همهجا را پر میکند. رهگذران، زیر این با ...
پدرم خیاط نبود، اما دستهایش را اگر میدیدی، باور نمیکردی که لباسها را با همان کوکهای ساده و غیرحرفهای، دوباره زنده میکرد. او بلد بود هر پارگی را مثل یک راز حلنشده بپوشاند و هر شکست را پشت وصلهای محکم پنهان کند. کوکهایش گاهی ریز بود و گاهی درشت، اما تمامشان از جنس محبت بود؛ کوکهایی که نه فق ...
قفلهای نامرئی زنجیرهای نادیدهاند دل پر از بغض است. مانا/1404 ...
رد پا گم شده زیر خاکستر امید فریاد میخوابد مانا/1404 ...
صبوری یعنی خودت را نوازش کنی، وقتی هیچکس نیست . یعنی زخم را ببندی، درد را بخندی، و به جای گلایه، لبخند بزنی . صبوری یعنی بگذاری زمان، کار خودش را بکند، یعنی بدانـی که زندگی گاهی دیر میرسد، ولی اگر بایستی، شاید با خودش چیزی بیاورد که تمام دلت را تازه کند ... مانا/1404 ...
*به چشمان مادرم* در مترو نشستهای. سرِ خستهات را به شیشه تکیه دادهای و صدای ریتمدار قطار مثل لالایی عمل میکند. چشمانت بسته میشوند. خوابت میبَرد. وقتی چشم باز میکنی، ایستگاهی ناشناس روبهرویت است. نه تابلویی، نه آگهیای، نه حتی صدای هشدارِ درهای بستهشونده. بلند میشوی، گیج و خوابآلود، پا به ...