یه روزی چشم باز میکنی و میبینی دیگه نیست ... اون آدمی که صدات میزد، اون که بیبهونه برات میخندید، اون که هرچی بود، بودنش برات آرامش بود، حالا جاش خالیه . اما اینو بدون: اون لحظه دیگه دیره ... دیگه گریه و زاری و شیون، حتی اگه دنیا رو هم زیر و رو کنی، اونو برنمیگردونه . حیفه... حیفه مهربونیهامون ...
هوا سنگین بود. آلودگی مثل پتوی خاکستری روی شهر پهن شده بود. بوقها، صدای موتور، فریادها... همه چیز بیوقفه جاری بود . سامیار، با پیراهن اتو کشیده، کت خوشدوخت و کراواتی براق، قدمزنان از ساختمان اداری بیرون آمد. بوی ادکلنش پشت سرش میماند. تهریش مرتب، کیف سامسونت چرمی در دست... ظاهرش داد میزد از ط ...
تو در جمع غریب هستی. همه در حال صحبت هستند، اما انگار هیچ کلمهای به تو نمیرسد. هر حرفی که از دهان دیگران بیرون میآید، مثل نسیمی سرد از کنار تو میگذرد. حتی وقتی با تو صحبت میکنند، حس میکنی که این حرفها هیچ پیوندی با دنیای درونت ندارند. تو به گوشهای میروی، شاید برای اینکه در سکوت خودت، بتوانی ...
تو همیشه در جمعهایی که به نظر پر از هیاهو و شادیاند، به شکلی غریب ایستادهای. مردم صحبت میکنند، میخندند، ولی انگار این صداها برای تو چیزی نیست. قلبت در درونت سنگینی میکند و در جمعی که دور و برت شلوغ است، تنها هستی. هیچ کلامی نتوانسته آن فاصله میان تو و دیگران را پر کند. فقط منتظری که شاید روزی ...
تو در جمع مینشینی، اما انگار در دنیای دیگری هستی. نگاهها به تو میرسند، اما هیچ کدام به عمق تو نمیزنند. لبخندها رد میشوند و حرفها مثل پرندههایی که از کنار پنجره میگذرند، بیآنکه برای تو مکث کنند. حس میکنی که اینجا نیستی، که هیچکدام از این گفتگوها نمیتواند تو را در خود جای دهد. به خودت میگ ...
محبت یه حس خیلی خوبه که دل آدم رو روشن میکنه، حتی وقتی همه چیز تاریک به نظر میاد. وقتی مهربونی رو از قلبت به کسی میدی، انگار یه آرامش خاصی توی دلش کاشته میشه. گاهی وقتا یه نگاه مهربون یا یه لبخند، بیشتر از هزار تا حرف کمک میکنه. مهربانی یعنی اینکه بدون اینکه انتظار داشته باشی، فقط از ته دل به کس ...
تو همیشه توی این بازیهای دنیا گم میمونی. همه دنبال پول و شهرتن، اما هیچکس از تو نمیپرسه که چطور روزتو میگذرونی. همه درگیر خودشون هستن و تو انگار جزئی از این شلوغی. همیشه به خودت میگی: «من چه جایی تو این بازی دارم؟» اما در نهایت میبینی که هیچکس به فکر تو نیست. مانا/1404 ...
این دنیا مثل یه بازیه. یکی بالا میره، یکی پایین میاد. من خودم رو همیشه وسط این بازی میبینم و گاهی به خودم میگم: «نکنه منم بخشی از این بازی هستم؟» آدمها همیشه دنبال چیزهایی هستن که مال خودشون باشه، حتی اگه از رو پا گذاشتن روی دیگران به دستش بیارن. توی این بازی خیلی وقتا خودم رو فراموش میکنم. مانا ...
گاهی فکر میکنم این دنیا خیلی عجیب است. همه دنبال خواستههاشون میدوند، اما هیچکس به فکر دیگری نیست. تو که میخواهی به کسی کمک کنی، شاید اون اصلاً متوجه نشه یا اصلاً بهش نیازی نداشته باشه. همینطور میگذره، تا جایی که میبینی کسی به فکر تو نیست. روز به روز میگذره و تو هم درگیر خودت میمونی. مانا/1 ...
دنیا دو روزه است. امروز هستی، فردا نیستی. همه در حال دویدناند، در پی آرزوها و خواستههایی که شاید هیچگاه به آنها نرسند. در این مسیر، خیلیها از کنار هم عبور میکنند، اما هیچکدام به فکر دیگری نیستند. تو شاید گاهی دست در دست کسی حرکت کنی، اما در دل میدانی که هیچکدام از اینها واقعی نیست. همه درگ ...