یه روز، یه دختری خسته از همهچی، تصمیم گرفت که دیگه ننویسه… اما نمیدونست که بعضی حرفها فقط وقتی گفته نمیشن، سنگینتر میشن. خودکار رو گذاشت کنار، دفترو بست، حتی گوشی رو خاموش کرد. گفت: «تموم شد. هیچکس نمیفهمه اصلاً، چرا بنویسم؟» اما شب، وقتی همه خواب بودن و چراغای شهر کمجون میزدن، یه چیزی توی ...
ببین رفیق، این روزا همه یه جوری دارن از همدیگه کپی میکنن. انگار یه مُد اومده که همه باید یه شکل بشن، یه جور حرف بزنن، یه جور لباس بپوشن. آدم نگاه میکنه، فکر میکنه همه یه قالب دارن، دیگه خبری از اون آدمهای خاص با سلیقههای جورواجور نیست. یه جورایی همهمون داریم از خودمون دور میشیم. میخوایم شبیه ...
گاهی واژهها قبل از آنکه به زبان بیایند، سر بریده میشوند... نه با شمشیر، که با ترس، با خفقان، با نگاهی که میگوید «سکوت کن». کلماتی هستند که در سینه ماندهاند، سوزنده، تیز، بغضشده. نه راه پیش دارند، نه راه پس. نه میتوان فریادشان زد، نه میشود نادیدهشان گرفت. این واژههای بیسر، گاهی نام عشق دار ...
انسانی که راه زندگی را با تقلب پیموده، نه پای حقیقی دارد، نه عمقی در وجودش . با هر درسی که به زور تقلب گذرانده، زیر پایش خاکستری از دروغ ریخته است . او که سر کار میرود با نقابی از ریا، هر لبخندش را مهارتِ بازیگری ساخته، بیآنکه عمق مهارتی در دل داشته باشد، تنها تصویری از موفقیت را به نمایش گذاشته ا ...
روزی خواهد رسید... روزی که خورشید نه برای دویدن، بلکه برای درخشش طلوع کند. روزی که در آن، دستهایمان نه برای جنگیدن، بلکه برای نوازش باز شوند. من آن روز را میبینم، در لابهلای چینهای آرامش، در شفافترین نقطهی آسمان. روزی خواهد آمد که بیهیچ فکری، بیهیچ دغدغهای، در آغوش باد خواهیم رقصید؛ چنان سب ...
بارها توی خیال کشتمت. روز بعد زنده دیدمت. عجیب است؛ چرا نمیمیری؟ شنیده بودم که پیمانه به ۶۰ برسد باید بمیرید. " اما " این را هم شنیده بودم، تو و همجنسانت عمر طولانی میکنید. "شاید" آن روز نادانی کردم که رو نشان دادمت ! واِلّا مرا چه کار هر روز صورت زشت و بدقواره ات را ببینم. غصه فردا را بخورم که ب ...
باران که میبارد، جهان شکلی دیگر میگیرد؛ انگار هر قطره، واژهایست در شعری ناتمام که سالهاست در دل آسمان مانده و حالا، آرامآرام بر صفحه خاک نوشته میشود. باران که میبارد، مرا میبرد به سالهایی دور، به پشت پنجرههای بخارگرفته، به صدای سماور، به دستهایی که دیگر نیستند و آغوشهایی که دیگر گرم نمی ...
قشنگ نگاه میکنی میبینی فلانی چه راحت داره بالا میره، پست و مقام میگیره، همه بهش احترام میذارن. بعد یه کم که دقیقتر میشی، میفهمی چه کسایی رو زیر پا له کرده تا به اینجا رسیده. چه حرفهایی پشت سر این و اون زده، چه جوری اعتبار بقیه رو دزدیده و به اسم خودش زده. بدتر از همه اینه که بعضیهاشون انگار ...
برای گذشته ی رفته شده و بوی نم باران کودکی: صبح زود که به سمت کار راه میروم، هنوز خنکای شب بر زمین نشسته است. بوی خاک نمدار صبحگاهی که از دل زمین برمیخیزد، حسی غریب در دل ایجاد میکند. این عطر خاک، بیصدا و بیخبر از گذر زمان، یادآور لحظاتی است که دیگر برگشتناپذیرند. شبنمهای ریز روی برگها و چمن ...
امروز، روز کسیست که خانه را با دستهای مهربانش معنا میکند؛ روز زنی که بوی چای و نان داغ با صدایش پیوند خورده، زنی که حتی سکوتش هم نوازش دارد . مادر، یعنی آغاز تمام مهربانیها؛ یعنی بوسهای روی پیشانی خستهات، یعنی لبخندی که در دل گریهها پیداست . و برای من، که دیگر نمیتوانم دستهای مهربانش را لمس ...