دلِ من هنوز در آبیِ چشم‌هات جا مانده جایی میان نفس‌های نم‌خورده‌ی عصر و سکوتی که بوی آسمان می‌دهد. مانا/1404 ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

مریم برای بار چندم گوشی‌اش را روی میز پرت کرد. دوباره با مادرش بحث کرده بود؛ مثل همیشه، بی‌نتیجه . روی تخت افتاد و به سقف خیره شد. زیر لب گفت: «همیشه دیگران خراب‌کاری می‌کنن... همیشه من مقصر نیستم .» اما چیزی در دلش قلقلک می‌داد؛ یک جمله قدیمی از دوستی دور که گفته بود : « وقتی همه‌ی رابطه‌هات به مشک ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

ما عادت کرده‌ایم مشکل را بیرون از خودمان ببینیم . فکر می‌کنیم اگر آن‌که کنارش زندگی می‌کنیم، کمی مهربان‌تر بود، اگر رئیس‌مان منصف‌تر بود، اگر خانواده‌مان درک بیشتری داشتند، حالِ زندگی‌مان بهتر می‌شد . فکر می‌کنیم با حذف و جایگزینی آدم‌ها، حال دلمان عوض می‌شود . اما واقعیت این است که هیچ‌کس تا وقتی خ ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

در شهری که قوانین بر دیوارها نقش بسته بودند، مردی بر مسند قدرت نشسته بود؛ کلامش قانون بود، حکمش بی‌چون‌وچرا. در کوچه‌ها زمزمه‌ای جاری بود، از عدالتی که تنها در زبان جاری می‌شد، اما در عمل چون سایه‌ای محو بود . او فرمان می‌داد؛ خط و مرز تعیین می‌کرد. برای دیگران جاده‌ای باریک می‌ساخت که باید در آن قد ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

تنهاتر از همیشه، اما در این خلوت، آرامشی پنهان. سکوت، آوای دل، پنجره رو به ماه. تنهایی زیبا، آغاز یک راه. مانا/89 ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

چه غریبانه بزرگ شدیم! روزی دلمان به وسعت آسمان بود، گویی نور مطلق خداوند در آن جاری، بی‌پروا و بی‌رنگ. حالا که بزرگیم، همین دل تنگ، کوچک و پر از حسرت است. آن روزها نگاهی کافی بود تا تمام حرف‌های ناگفته‌مان فریاد شود؛ گویی قلب‌ها بر چهره‌مان نقش بسته بودند. امروز اما، حتی فریادمان هم در سکوت دنیا گم ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

بعضی روزها، فقط دلت می‌خواد بنشینی کنار پنجره، فنجونت توی دستت باشه، و آسمون رو تماشا کنی. نه دنبال بارون باشی، نه خورشید. فقط اون رنگ آبیِ نرم، همون که نه تیره‌ست، نه روشن... مثل حال دلت . تو آبیِ آسمونی، چیزی هست که نمی‌شه گفت. انگار خدا باهاش یواشکی حرف می‌زنه، به دل‌هایی که پرن از نگفتنی . اون ر ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

بچه‌های دهه شصت، نه آن‌قدر بزرگ شدند که صدای توپ و تفنگ را از نزدیک بشنوند، نه آن‌قدر کوچک بودند که در پناه موبایل و اینترنت قد بکشند. آن‌ها لابه‌لای آجرهای قدیمی و خنده‌های کم‌رمق، با لالایی‌های نصفه و نان خشکِ سفره‌های ساده، بزرگ شدند. نسلی بودند که خیلی زود فهمیدند "داشتن" همیشه ساده نیست، ولی "د ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

بچه‌های دهه‌ی پنجاه، بزرگ شدند...در صف‌های نفت و نان،در سایه‌ی خاموشی‌ها،زیر آژیر قرمز و آسمان پر از ترس . کودکی‌شان را جنگ بلعید، جوانی‌شان را فقر در مشت فشرد،و پیری‌شان را بی‌عدالتی زودتر از موعد آورد . یاد گرفته‌اند نخندند با صدای بلند،که شادی زیاد، زود گرفته می‌شود. یاد گرفته‌اند دل نبندند،که بو ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

دختران و پسران دهه چهل… نسلی که آمدند تا زندگی کنند، اما تاریخ، راه دیگری برایشان نوشت. جنگ، ناگهان و بی‌دلیل، همه‌چیز را برید. خیلی‌ها را با خودش برد؛ بدن‌هایی که هیچ‌وقت برنگشتند، صداهایی که خاموش شدند، و رویاهایی که ناتمام ماندند. و آن‌هایی که ماندند… بزرگ شدند در سکوت. نه در جشن‌ها، که در صف‌های ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید