خواهر نازنینم … تولد تو، یعنی روزی که مهربونی، صبوری و عشق، با هم به دنیا اومدن. تو اون آدمی هستی که حتی وقتی دلش گرفته، با یه لبخند، دنیا رو برای بقیه روشن می‌کنه . تو با دلت زندگی می‌کنی؛ با دل خاک، با دل گل‌ها، با دل آدم‌ها. با طبیعت دوست‌ای، با غصه‌ها مهربون، با شادی‌ها بخشنده‌ای . چقدر بی‌صدا ب ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

ما سه خواهر بودیم ... سه تکه‌ی دلِ مادرم، سه ضربانِ آرامِ زندگی . یکی‌مان بزرگ‌تر، صبورتر، مثل درختی که همیشه سایه دارد برای همه . یکی‌مان من، میانه‌رو، پلی میان آرامش و شور، میان گذشته و فردا . و دیگری‌مان، ته‌تغاریِ ناز، آنکه خنده‌اش همیشه از ته دل است و دلش، روشن‌تر از آفتاب ظهر تابستان . ما سه خ ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

هوا رو به تاریکی می‌رفت. دستان یخ زده‌اش را بهم مالید. خودش را با پالتوی بی‌رنگ و روی خاکستریش پوشاند. پک محکمی به سیگار زد که چاله های دو طرف چهره‌اش نمایان شد. ته مانده‌ی دودی که نتوانسته بود خود را به حفره ریه برساند از اتاقک دهان به بیرون پراکنده شد. سرفه امانش را برید. دستی به موهای کوتاه سپیدش ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

آدم‌ها معمولاً بعد از رفتن، بزرگ می‌شوند. وقتی کسی می‌میرد، ناگهان مهربان‌تر، بی‌اشتباه‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از همیشه به نظر می‌رسد. سنگ‌قبرها پر می‌شوند از واژه‌های قشنگ، از دوستت دارم‌هایی که دیگر به گوش نمی‌رسند و اشک‌هایی که ای کاش زودتر ریخته می‌شدند. اما من، دلم می‌خواهد همین حالا کسی بگوید "دو ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

ما گاهی با خودمان فکر می‌کنیم اگر پدر و مادرمون رو کنار بگذاریم، اگه گذشته‌مون رو فراموش کنیم، شاید زودتر به چیزی که دنبالشیم برسیم. شاید راحت‌تر توی این دنیای پر از رقابت بجنگیم و پیروز بشیم؛ شاید تصویر مرتب‌تری از خودمون بسازیم، بی‌نیاز از خاطراتی که خاک گرفته‌اند. فکر می‌کنیم اگه از اون‌ها فاصله ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

قدم‌هاش سنگین‌تر از همیشه بود. هر قدمی که برمی‌داشت، انگار یه کوه غم رو دوشش حس می‌کرد. نه صدایی، نه دستی، هیچی. فقط سکوت بود و یه راهی که هرچی می‌رفت، دورتر می‌شد. یادش میومد اون روزایی رو که واسه یه ایده، شبا تا صبح بیدار می‌موند، پروژه‌هایی که با جون و دل تموم می‌کرد، و راهروهایی که خودش با دستای ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

وقتی می‌نویسم، انگار چیزی از سنگینی‌های روزانه‌ام کم می‌شود. کلمه‌ها می‌چکند از نوک خودکارم، مثل قطره‌های اشکی که بالاخره اجازه پیدا کرده‌اند بریزند. سبک می‌شوم، بی‌آنکه جایی پرواز کنم؛ تنها با همین چند خط، همین چند جمله‌ی نصفه‌نیمه. نوشتن برایم یعنی باز کردن پنجره‌ای کوچک رو به خودم. جایی که می‌توا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

نمی‌دانم دقیقاً از کجا شروع می‌شود… شاید از همان لحظه‌ای که واژه‌ای در ذهنم می‌لرزد، یا دلم بی‌دلیل تنگ می‌شود برای کسی که نمی‌دانم کیست، کجاست، یا اصلاً هست یا نه؟! وقتی شاعر می‌شوم، انگار دلم بزرگ‌تر می‌شود. صدای افتادن برگ‌ها را می‌شنوم. چشم‌های خسته‌ی مادرم را بهتر می‌فهمم. دل‌نازکیِ کودک سر چها ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

درخت‌ها... همیشه در سکوت زندگی می‌کنند و در سکوت هم می‌میرند. نه فریادی، نه شکایتی، فقط قامت‌شان را صاف نگه می‌دارند، تا آخرین لحظه، تا آخرین برگ. شاید کسی نفهمد که درون تنه‌شان سال‌هاست زخم است، که ریشه‌هایشان مدام در تاریکی دنبال جرعه‌ای آب می‌دوند، که شاخه‌هایشان بار غصه‌هایی را می‌کشند که هیچ ره ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

ـ گفتم اگه دلمو به دریا بزنم، دریا دل می‌شم. ـ شدی؟! ـ نشدم که هیچ، دل تنگِ "دریا" هم شدم. ـ چرا؟ ـ هیچی! ـ هیچی که نشد جواب! ـ راستی خودت چرا اینجایی؟ - حرفو عوض نکن. - به نگاهش زل می‌زنم، می درخشد. - جوابمو بده؟ چرا اومدی اینجا؟ - آوردنم اینجا. - چرا؟ - ... که شاهد باشم. - شاهد چی؟ - شاهد... شاهد ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید