سالها گذشته بود و ایستگاه پر از خاطرههای تلخ و شیرین بود. او هر روز، درست سر ساعت مقرر، به آنجا میآمد و چشمانتظار قطاری بود که شاید هیچگاه نرسد. اما امروز، با هوای مهآلود آن روزها کمی متفاوت بود؛ بویی از امید و زندگی در هوا پیچیده بود . صدای سوت قطار از دور به گوش رسید. قلبش تندتر زد، ساعت جی ...
هر شب، درست در ساعت هشت، قطاری بیصدا و بیمسافر به ایستگاه مهآلود میرسید. هیچ چراغی روشن نبود و حتی صدای قدمهای مسافران را نمیشد شنید؛ انگار قطار فقط برای یک نفر آمده بود . مردی همیشه کنار ریل منتظر میایستاد، ساعت جیبیاش را در دست میچرخاند، تیکتاکش در سکوت شب مثل صدای قلبش میزد. نگاهش به ر ...
به چشمپزشکی که رفتم، انتظار داشتم فقط یک معاینه ساده باشد؛ همانطور که همیشه بوده. اما منشی با خونسردی گفت: «نه، اینجا انجام نمیشود. باید بروید کلینیک، آنجا امکانات کامل داریم .» کلمهی «امکانات» را آنقدر پررنگ ادا کرد که انگار قرار است معجزهای در انتظارم باشد. ولی حقیقت سادهتر از اینها بود: ک ...
ما در عصری زندگی میکنیم که عمرمان قسمت شده... بخشی برای کار، بخشی برای ترس، بخشی برای تظاهر. برای خندیدنهایی که واقعی نیستند، برای دوستداشتنهایی که از ترس قضاوت، به زبان نمیآیند، برای رؤیاهایی که در صف ماندهاند تا نوبتشان هرگز نرسد. زندگیمان پارهپاره شده؛ میان صفحهنمایشهایی که بهجای دوست ...
تنهایی، گاهی مثل اتاقی بیپنجره است. نه کسی در میزند، نه صدایی از کوچه میآید. اما در دلِ همین سکوت، امید مثل نوری کمجان از سقف ترکخورده میتابد. آدم، اگر چشمهایش را ببندد، میتواند تصور کند که پشت آن دیوارها، هنوز کسی هست که دوستش دارد… یا دوستداشتنش را بلد است. پدر، همیشه ساکت است. مثل کوه. ...
دوستداشتن همیشه با گفتن نیست . گاهی سکوت کسی، همانقدر امن است که یک آغوش … دوستداشتن یعنی بدانی اگر دیر آمدی، کسی هنوز منتظر مانده . یعنی اگر افتادی، دستی هست برای بلند کردنت، بیقضاوت، بی منت . دوستداشتن یعنی حتی در نبودِ کسی، حضورش را حس کنی . مانا/1404 ...
ابرها از صبح سنگینی میکردند. هوا بوی خاک میداد، بوی چیزی که انگار تازه از دل زمین بیرون آمده باشد. کفشهایت را آرام روی آسفالت خیس میگذاری. قطرهها یکییکی شانههایت را میکوبند و صدای چترهایی که اینسو و آنسو باز میشوند، انگار ناهماهنگی یک ارکستر بارانی است . مقابل مطب ایستادهای. دکتر با آن چ ...
آدمها آنقدرها هم ساده و بیخبر نیستند. نگاهت را درست کن؛ شاید همان کسی که روبهرویت نشسته، سالها تجربه دارد، رنج کشیده، یاد گرفته و هزار بار همان کاری را که تو میکنی، خودش انجام داده است. پس چرا باید با دروغ و فریب، او را کوچک بشماری؟ مگر خیال کردهای چشمها نمیبینند و دلها نمیفهمند؟ تعمیرکار ...
سالها گذشته بود و او، با گامهای سنگین و قلبی پر از حسرت، دوباره به همان ایستگاه مهآلود برگشته بود. ساعت جیبیاش هنوز در جیب کت کتانش جا خوش کرده بود؛ ساعتی که دیگر تیکتاک نمیکرد، ولی هر بار لمسش، بوی خاطرهها را زنده میکرد. مه همانطور غلیظ و رازآلود بود، انگار زمان در آنجا ایستاده بود، درست م ...
ساعت جیبی در دستش آرام میلرزید، نه از سردی هوا، که از لرز دلش. عقربهها به هشت نزدیک میشدند. هوای ایستگاه بوی باران گرفته بود، بارانی که از صبح نویدش را داده بودند. مسافران با عجله روی سکو میرفتند و او همچنان به ریلهای خیس خیره شده بود. قرارشان همینجا بود؛ ایستگاه کوچک شهر، قطارِ ساعتِ هشت. سه ...