وقتی دوست داشتن، زخمیست در جامهی لطافت آدمها گاهی با واژهی «دوستت دارم» چنان خنجری به قلبت میزنند که زخمش تا سالها در عمق جانت میماند، نه از جنس خون، که از جنس اشک. آدمها گاهی عشق را بلند فریاد میزنند، نه برای نوازش، که برای تملک. دوست داشتنشان بوی اسارت میدهد، طعم اجبار، رنگ دوزخی که نامش ...
محبت، نیشگونیست شیرین که دل را از خوابِ سرد بیدار میکند. همین نیشگونِ کوچک، یادآور بزرگترین حقیقت زندگیست؛ بیمحبتی هیچ است. * گاهی کوچکترین لمسِ محبت، بزرگترین بهانهی لبخند میشود. ...
در نازرنگِ وجودم، قصهای از عاشقانهترین امیدها نهفته است. من، رنگی از نازم که حتی در دلِ غم هم، پر از لطافت شکوفه میشوم. * من همان رنگ نرم و آرامیام که آسمان را به مهربانی میدوزد. ...
گاهی آدمهایی را میبینی که لبخندشان از دور شبیه خورشید است، اما وقتی نزدیکتر میشوی، سرمایی یخزده در نگاهشان تو را میلرزاند. آنها استاد بازی با نقاباند؛ با کلمات شیرینت میکنند و با دستهایشان بهظاهر حمایتت. اما پشت پرده، همان دستها خنجری را پنهان کردهاند که روزی در لحظهای ناباورانه در قلب ...
از ایستگاه که رفت، باران گرفت . او زیر باران ایستاد، خیس شد، اما نرفت . عشق، فقط همین بود: منتظر ماندن بیهیچ امیدی . نسرین(مانا) خوشکیش/1404 ...
پیرزن توی صف نان افتاد . کسی بلندش نکرد، تا وقتی دختر بچهای کیفش را برداشت . همه نگاه کردند. هیچکس چیزی نگفت . نسرین(مانا) خوشکیش/1404 ...
صدای گریه کودک، باریک و خسته، در سکوت شب پیچید. زن، به سختی چشم باز کرد. نور زرد چراغ نفتی گوشهی اتاق، سایههای بلند و لرزانی روی دیوار انداخته بود. پتو را دور تن پسرک محکمتر پیچید و زمزمه کرد : ـ بخواب عزیز دلم... بخواب، که خواب، نجاته . کودک، سینهاش خسخس میکرد. شیر خشک ته کشیده بود و دکتر، دی ...
به شاگردم، افسوس که پریز عمرش را خودش کشید. اگر میشد به عقب برگشت، به همان لحظهای که هنوز فقط طرحی محو در خیال خدا بودم، دست بلند میکردم و با جسارت میگفتم: نه، مرا نفرست ! چرا باید به جهانی بیایم که از همان کودکی یاد گرفتم سکوت کنم تا تنبیه نشوم؟ که گریههایم شنیده نمیشدند و شادیهایم همیشه بی ...
تنهایی، آن مهمان ناخواندهای است که بیسر و صدا وارد دل میشود و جا خوش میکند. گاهی مثل هوایی سرد و بیرحم میآید و قلب را میفشارد، گاهی هم چون سایهای آرام، در کنارت نشسته است، بدون هیچ کلامی. در تنهایی، آدمها با خودشان روبهرو میشوند، اما این روبهرو شدن همیشه آسان نیست. گاهی آدم آنقدر غرق افک ...
هدیه و هنر دستان خواهر بزرگم هنر دستان خواهر کوچکم تقدیم به خواهرانم خواهرها، سایههای گرم زندگیاند؛ کسانی که حتی در سکوت هم حضورشان آرامشبخش است. خواهر خوب، آن است که دستت را میگیرد وقتی زمین خوردهای، اما بدون هیچ غرّش و دعوایی فقط لبخند میزند و تو را بلند میکند. او رازهایت را محفوظ نگه میدا ...