لطفا در مورد زندگی شخصی آدم‌ها نظر ندهید، بدون خرد و اطلاع از زندگی‌شان. شما جای آن‌ها نیستید. شما نمی‌دانید در مسیر پرپیچ‌وخم زندگی، چه چیزهایی را تجربه کرده‌اند. عاطفه‌شان را زیر سؤال نبرید... شاید آن لبخند کوتاه، نتیجه‌ی نبردی طولانی با درد بوده باشد. شاید آن سکوت، فریادی باشد که هیچ‌وقت شنیده نش ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

فراموش می‌کنی . یا دست‌کم تلاش می‌کنی فراموش کنی . صبح، وقتی از خواب بیدار می‌شوی و برای لحظه‌ای نمی‌دانی امروز چندشنبه است، فکر می‌کنی شاید دیگر همه‌چیز تمام شده باشد. جای خالی کنار تخت را نگاه نمی‌کنی، صدای نفس کشیدن کسی را انتظار نمی‌کشی، و موبایل را بی‌آنکه به پیامی امید داشته باشی، چک می‌کنی . ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

کسی که زیر پای دیگران را خالی می‌کند، چون سم در رگ‌های زندگی است؛ بی‌رحم، ناپیدا و ویرانگر. او راه را می‌بندد و به جای ساختن، ویرانی می‌آفریند. اما نمی‌داند هر کینه و نفرتی، روزی خودِ او را خواهد بلعید . مانا/1404 ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

بودن آدم‌ها همیشه اتفاقی نیست. بعضی‌ها دل‌شان را به بودنتان گره زده‌اند، نه به نیاز، نه به عادت، بلکه به دوست داشتن. کنار شما مانده‌اند، با تمام خستگی‌ها، سکوت‌ها، بی‌توجهی‌ها. اما ماندن هم ظرفیتی دارد. آدمی که مدام نادیده گرفته شود، یک روز بی‌صدا می‌رود. نه چون قهر کرده، چون تمام شده… ته کشیده. آدم ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

گاهی فکر می‌کنم چطور می‌شه آدمی به دلِ دلِ یه نفر دیگه خنجر بزنه و بعد، راحت از کنارش رد بشه؟ هر ظلمی، یه خراشِ ناپیداست که بی‌صدا، ریشه‌های دوست‌داشتن رو خشک می‌کنه. یه زخمِ پنهان که شاید دیده نشه، ولی سال‌ها توی دل می‌سوزه . ظلم، فقط دردِ اونیه که مظلومه نیست ... یه جور سیاهی‌ست که حتی قلب ظالم رو ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

مجید ماه‌ها در بیمارستان بود. پای مصنوعی گرفته بود، اما درونش چیزی مصنوعی نبود؛ زخم‌های دلش واقعی بود. فکر می‌کرد علی شهید شده است. روزی نامه‌ای رسید، بدون نشانی، فقط امضا شده بود: «زنده‌ام. دارم میام.» دل مجید لرزید. از همان روز هر عصر، کنار راه‌آهن می‌رفت. اتوبوس‌های پر از جانباز و اسیر را می‌دید. ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

ادامه قبل... علی به آسمان نگاه می‌کرد. نفسش بوی باروت گرفته بود. یک نامه در جیب داشت؛ نامه‌ای که هیچ‌وقت نفرستاده بود. برای برادرش نوشته بود. «مجید جانم، هنوز زنده‌ای؟ تو رو به خدا صبر کن تا بیام...» عملیات در سومار شکست خورده بود. نیروهای ایرانی عقب‌نشینی کرده بودند. علی میان مجروحان جا مانده بود. ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

خرمشهر بوی خاک سوخته می‌داد. مجید، برادر بزرگ‌تر، در میان ویرانه‌ها و صدای گلوله، دنبال تکه‌ای امید می‌گشت. نوجوانی بیست‌ویک‌ساله بود، اما جنگ او را پیر کرده بود. خستگی در چشم‌هایش خانه کرده بود، و گوشه لبش زخم کوچکی از ترکش مانده بود. صدای بی‌سیم گفت: «نیروی کمکی از سومار نیومده؟» مجید دکمه بی‌سیم ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

ادامه قبل... این‌ها دست‌های من‌اند؛ دستانی که دیگر نرمیِ پوستِ نوجوانی را ندارند. دهه چهارم را پشت سر می‌گذارند و خط‌به‌خط، قصه‌ی روزهایی هستند که کسی نشنید، کسی ندید. هر چین، نشانی‌ست از ایستادن، از ساختن، از صبر. این‌ها دست‌هایی‌اند که پیران را تیمار کردند، موها را نوازش کردند، زخم‌ها را پوشاندند، ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

دستانش کتابی بی‌صدا بودند؛ هر چینش، فصلی از زندگی که تنها خودش خوانده بود. مانا/1402 بزودی..... ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید