احسان همیشه نگاه سردی به پدرش داشت. از همان نوجوانی، انگار پدر برایش فقط صدایی بود که دستورات را فریاد میزد و هیچوقت نپرسید: «حالت خوبه؟» یا حتی «دوست داری چی کاره بشی؟» اما پدر هم آدمی بود درگیر زندگی. دستی پینهبسته، کمحرف، با چهرهای که بیشتر از لبخند، خستگی داشت . احسان فکر میکرد پدرش دلیل ت ...
ادامه انعکاس درد 1 مانی چیزی نگفت. نگاهش به عکس شکسته بود. قاب، درست از وسط صورت او ترک خورده بود. « خستهام، مامان...» صدای مانی، شکستهتر از قاب عکس بود. مادر فقط نگاهش کرد. نه نصیحتی، نه توبیخی. تنها چشمانش پر از اشک شد و همانجا، در سکوتی تلخ، دستی بر موهای پسرش کشید. برای اولین بار، مانی نه عقب ...
میگویند مجردها خوشبختترند. فکر میکنند تنهاییشان، آزادی است؛ سکوت خانهشان، آرامش؛ و نبودنِ کسی در کنارشان، انتخابی از سر رفاه. دست میزنند و هورا میکشند برای لبخندهای از دور؛ برای عکسهایی که بیکسی را فریاد نمیزنند، برای زندگیای که زخمهایش زیر پوست مانده . اما کسی نمیپرسد آنها شبها با چه ...
تو فقط لبخند زدی. لبخندی کوتاه، بیصدا، به خاطرهی سادهای و بامزهی که یکی از دوستان قدیمی تعریف کرد. همه خندیدند، اما انگار فقط لبخند تو بود که به چشم آمد. حس کردی نگاهش روی صورتت سنگینی میکند. آن نگاه آشنا، که پیش از حرف، سرزنش را منتقل میکند. سرت را پایین انداختی، لبخندت پنهان شد، اما نه برای ...
مانی، پسر نوجوان خانواده، از مدرسه که برمیگشت، در را محکم به هم میکوبید و بدون ذرهای توجه به اهالی خانه به اتاقش میرفت. مادر، با صدایی آرام میپرسید: «روزت چطور بود پسرم؟» اما مانی فقط با یک «خوب نبود» کوتاه جواب میداد و در را به روی سوالهای مادر میبست . پدر و مادر مانی، هر دو درگیر مشکلات کا ...
مانی، پسر نوجوان خانواده، از مدرسه که برمیگشت، در را محکم به هم میکوبید و بدون ذرهای توجه به اهالی خانه به اتاقش میرفت. مادر، با صدایی آرام میپرسید: «روزت چطور بود پسرم؟» اما مانی فقط با یک «خوب نبود» کوتاه جواب میداد و در را به روی سوالهای مادر میبست. پدر و مادر مانی، هر دو درگیر مشکلات کار ...
باران بیوقفه میبارید. گُلهای اطلسی زیر پنجره خم شده بودند، انگار دلتنگی را میفهمیدند. هر غروب پشت همان پنجرهی شرقی مینشست، لیوان چای سرد میشد، ساعت عقب میماند و صدای زنگ در، هیچوقت نمیآمد. پنج سال بود که امیدش به برگشتن "او" نم کشیده بود، مثل نامهای قدیمی که دیگر نمیخواند. فقط هر شب، یکی ...
شده دلت، از زمین تا آسمان بگیرد؟! بخواهی زار زار گریه کنی؟! بسان کودکی که بادکنکش بیخبر ترکیده است!!! شده گاهی آنقدر دلت گرفته باشد که با تلنگری بشکنی؟! دلت بخواهد بروی گوشهای و زار بزنی؟ دلت بخواهد سریالهای غمگین ببینی؟!!! تا اشکهایت بهانهای داشته باشن برای ریزش؟!! تا کسی متوجه اشکهای قلبت نشود؟! ...
احساس بیکسی عجب دردی دارد.... مانا/1401 ...
مادرم قلمم بشکند که ننویسم، مادرم مُرد! مانا/1403 ...