گفت: «تو زیادی حساسی.» و من با خودم فکر کردم، نکنه واقعاً اینطور باشه؟ نکنه زیادی میفهمم؟ زیادی دقیق میشم؟ نکنه ایراد از منه که آدمها رو زودتر از خودِ خودشون میشناسم؟ نکنه نباید انقدر بفهمم وقتی کسی دستتو میگیره، فقط برای اینه که زمین بخوری، نه برای اینکه بلند شی؟ * یه محله قدیمی بود، شمال شه ...
چقدر عجیب است که آدمها چقدر سریع دربارهات قضاوت میکنند، انگار تو را در چند لحظه دیدهاند و تمام داستانت را خواندهاند؛ ولی نمیدانند در دل تو چه طوفانی برپا است. هیچکس نمیداند پشت آن خندههای روشن و برقزده، دریایی از درد و تنهایی نهفته است که هر موجش، جان تو را میبرد و باز میآورد، بیآنکه اج ...
باز هم برق رفت. درست همان لحظهای که دلتنگی داشت از پنجرهی دلم بالا میرفت. صبخ تابستان بی نهایت گرم. خیابان، بیصدا. خانه، بینور. دلم، بیتاب. همهچیز با یک "تق" کوچک خاموش شد. تلویزیون، کولر، کامپیوتر، چراغ، آباژور، حتی چراغ کوچک عروسک بچهی همسایه که همیشه از تاریکی میترسد. فقط ما نبودیم که خ ...
او در سکوتی عمیق غرق بود، جایی که حرفهای ناگفتهاش تبدیل به دردهای تلخی شده بودند. در هر نگاه و هر لبخند، غمی پنهان داشت که کسی نمیدید. زندگیاش پر از حسرت و فرصتهایی بود که از دست داده بود. او یاد گرفته بود که تنها خودش میتواند به این سکوت پایان دهد، اما هنوز نمیدانست چگونه باید شروع کند . مان ...
آه جانانا دل امروز شاهد ماجرای بدی بودم … چه صحنهی تلخی رو دیدم … هوای داغ، ظهر خیابان معلم، و مردی که به جای نالهی درون، فریاد بیرون میکشد … یک دیوانه، یا شاید مجنونی که دنیا، گوشِ شنیدن دردش را نداشته … و بعد، خشونتی که مثل پتک فرود میآید، نه برای دفاع، بلکه برای خاموش کردنِ صدایی که هیچکس نخ ...
آه جانانا دل امروز شاهد ماجرای بدی بودم… چه صحنهی تلخی رو دیدم… هوای داغ، ظهر خیابان معلم، و مردی که به جای نالهی درون، فریاد بیرون میکشد… یک دیوانه، یا شاید مجنونی که دنیا، گوشِ شنیدن دردش را نداشته… و بعد، خشونتی که مثل پتک فرود میآید، نه برای دفاع، بلکه برای خاموش کردنِ صدایی که هیچکس نخواست ...
قدمهاش سنگینتر از همیشه بود. هر قدمی که برمیداشت، انگار یه کوه غم رو دوشش حس میکرد. نه صدایی، نه دستی، هیچی. فقط سکوت بود و یه راهی که هرچی میرفت، دورتر میشد. یادش میومد اون روزایی رو که واسه یه ایده، شبا تا صبح بیدار میموند، پروژههایی که با جون و دل تموم میکرد، و راهروهایی که خودش با دستای ...
قدم هاش سنگینتر از همیشه بود. هر قدمی که برمیداشت، انگار یه کوه غم رو دوشش حس میکرد. نه صدایی، نه دستی، هیچی. فقط سکوت بود و یه راهی که هرچی میرفت، دورتر میشد. یادش میومد اون روزایی رو که واسه یه ایده، شبا تا صبح بیدار میموند، پروژههایی که با جون و دل تموم میکرد، و راهروهایی که خودش با دستای ...
بیرون، کفشها واکس خوردهاند، پیراهن اتو کشیده است، لبخند آماده، صدای مردانهاش پر از مهربانی و آرامش. برای غریبهها، رفیقِ لحظههای سخت است؛ برای همکاران، مرد نمونهی مسئولیتپذیر. اما در را که میبندد، آن لبخند میمیرد. صدایش دیگر آرام نیست، تیز است، دستور میدهد، تحقیر میکند. زن خانه را نمیبیند ...
دوازده سال گذشته، اما هنوز صدای قدمهایت در گوشم میپیچد. هنوز وقتی کسی "آقاجون" صدا میزند، دلم میلرزد. تو عاشق دخترهایت بودی، عاشق پسرهایت، عاشق زندگی، عاشق لبخند مادرم. آن روزهایی که بیمار بودی، ما هنوز باور نداشتیم که دلِ زمین بخوادت، ما هنوز آقاجون داشتیم... یادته موهای خواهر کوچکم رو که روی ص ...