از همان روز اول که وارد زندگی عطرآگین شد، چیزی در نگاهش بود، نه مهربان، نه خشن... چیزی بین سایه و نور، که آرام می‌خزید زیر پوستِ روحِ آدمیان... و عطرآگین از آن نگاه، هراس داشت... اسمش آرش بود، با آن صدای مطمئن و لبخند نصفه‌ای که انگار همیشه به چیزی پنهان ، فکر می‌کرد... آری...  او آنچه میگفت نبود... ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

فالت پشت فالت... پنهان کاری ؟؟؟ ما میدونیم روزگار دهنت رو صافیده... تو فکر کن نمیدونیم... ما هم میگیم نمیدونیم... اما نخواه باور کنیم... راحت باش... ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

اسفند ۱۴۰۲ بود، هوا اما توی آن شهر بهاری بود، یلدا علیرغم میل باطنی اش به دیداری فراخوانده شده بود، آن دیدارها را دوست نداشت، اما دوست ندارم و نمی آیم و نه گفتن بلد نبود، قرار توی یک رستوران سنتی بود، کنار ایستگاه راه آهن، با دیوارهای کاهگلی و نور کم‌ رمق و چیدمان قدیمی، در سکوت یک ظهر خلوت ... قطار ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

چقدر دلم برای فانی بانو تنگ شده، برای خودش، برای نوشته هاش... چقدر قوی و جسور بود و چقدر من ازش قوت قلب میگرفتم...❤️ چقدر اعتقاداتش عمیق و واقعی بود، چقدر مقتدرانه من رو پند و اندرز میداد...❤️ چقدر پاک و معنوی بود...❤️ کاش دوباره برگرده... فانی بانو اگر نوشته ی منو می بینی، خیلی دوستت دارم...❤️❤️❤️ ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

با این آرامش و حس رضایتی که الان دارم ، بیگانه هستم، شاید چون هرگز تجربه اش نکردم، نمیدونم چطوری ازش لذت ببرم... خدایا نکنه همه چیز یه خواب باشه... یعنی اینروزها واقعی هستش؟  یعنی من واقعا همینقدر آروم و راضی هستم؟  خدایا شکرت... خدایا هزاران بار شکرت... ولی خدای من نذار موقتی باشی... من این دنیای ر ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

او هست نمی‌خندد نمی‌گرید تنها بوی تعفن می‌دهد... روحش بوی تعفن می‌دهد... جسمش بوی تعفن می‌دهد... بوی خون گندیده روی روحش... بوی جسدی هزارساله و در خاک نرفته... کارش این است: تو را ببیند، نزدیکت شود، و آرام، پاکی‌ات را بمیراند. نه با فریاد، نه با خشونت… با یک جمله... با یک نگاه.... با یک ترفند... با ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

جلسه امروزم زودتر تمام شد و الان توی ایستگاه متروی تجریش منتظر حلما هستم... حلما سه سال از من کوچیکتره، متاهله و بشدت متعهد... رابطه اش با همسرش رو دوست دارم، کاملا دوستانه و در کمال احترام و ادب، از این زوج هایی نیستن که الکی لاو بترکونن و ادایی باشن، به هم فرصت حرف زدن میدن، به هم بی نهایت احترام ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

تنهایی زیر قطرات ریز و پراکنده بارون ، توی خیابونهای دلچسب ونک دارم قدم میزنم... یه نخ سیگار مارلبرو بین انگشتامه، دودش قاطی سرمای هوا میشه و محو میشه، هوا بوی غریبی گرفته… بوی خودم، بوی ادوکلن کوکتل ، بوی سیگار مارلبرو... قطره‌های بارون آروم آروم می‌ریزن رو صورتم، نمیخندم ولی حس میکنم طرح یه لبخند ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

هر بار میخوام چمدونم رو ببندم برای رفتن به مسافرت، با خودم میگم صوفی بیابون که نمیخوای بری، اونجایی که میخوای بری، همه چیز هست، نهایت چیزی هم نبردی همونجا میخری، قول بده ۱۱ جفت کفش و ۱۸ تا کیف با خودت نمیبری و یهو موقع چمدون بستن به خودم میام، می بینم آباژور روی میز تحریرم رو هم دارم هول میدم تو چمد ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

چماق دست دیگران نباشیم...  اصولاً انسان بودن ارزشمند تر است... بدون توضیح اضافه ...   ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید