امروز در حد یکی دو تا نیم پک سیگار کاپتان بلک کشیدم. یکی دوتا چیز جدید ممنوعه امتحان کردم. با دوستای چ رفتیم بیرون و وقت گذروندم باهاشون. چ شخصیت جالبی داره. رمانتیک، پخته، شیطون، عمیق... خیلی واسم دوست داشتنیه. فکر میکردم باید بذارمش کنار. اما وقتی با تراپیستم راجع بهش صحبت کردم فهمیدم بهتره فعلا ن ...
چ ۳ بار سعی کرد ازم جدا بشه و نتونست. من هم هربار پذبرفتمش. نه رفتنش زشته نه برگشتش. یه آدم لوتی و جنتلمن. کسی که عمیقه، ته دلش مدت هاس پیش کسی گیره ولی انقدر قشنگ عشق میورزه که آدم دلش بخواد خودشو گول بزنه و فراموش کنه که ته رابطه باهاش هیچی نیس. به اندازه کافی از کنارش بودن لذت بردم. شاید وقتشه هر ...
تو این بحبوحه جنگ، چ دستم و گرفت و از شهر خارج شدیم. فکر میکردم قراره خیلی رمانتیک پیش بره، ولی متاسفانه همون چیزی شد که انتظار میرفت. یعنی اتفاق بدی واسم نیوفتاد. اما بحث کردیم و یجورایی باهام قهر کرد. سطح توقعاتم اینبار پایین اومد. واقع بین شدم. تو این دنیا هیچکس برای هیچکس دلسوزتر از اون آدم نیس. ...
درست وقتی از ب ناامید شده بودم، بهم پیام داد. یک ساعت بعد تصمیم گرفتم بدون ذره ای امید بهش جواب بدم. خیلی معمولی. و سریع جواب داد و یک ساعت و نیم شد که باهم حرف زدیم. داره خونه میخره. یجورایی نخ داد که برم خونش. اینبار گارد نگرفتم. تصمیم دارم یکم بازی کنم باهاش. دید با خونه مخالفت نکردم بحث و برد جل ...
میترسیدم بری... جمله ای بود که امروز چ بهم گفت. باید بگم به دلم نشست. ظاهرا تو نگه داشتن آدمای رهگذر هم توانمندی حداقلیای دارم. آدمی که به ترک شدن عادت داره، آدمی که تنها رابطش با الفی بود که اونقد بد کرد بهش که مجبور شد خودش رابطه رو تموم کنه، آدمی که با بای درگیر بود که داستان پیچیده و مخربی واس ...
مدتیه دارم فکر میکنم به اینکه چقدر و کجاها تحمل کردم. دانشجو که بودم، دوبار پیش اومد که توی اتاق خوابگاه اذیت میشدم، چون اغلب آروم، شرمزده و زیادی باملاحظه بودم، راحت طعمه زورگوها میشدم. با ارزشهای اخلاقی افراطگرایانهای که خانواده واسم ایجاد کرده بودن، هر کس بهم بدی میکرد، باز هم از من خوبی میدید ...
باشه، من دارم از پس زندگی برمیام. اغلب خوشحالم و چیزهای جدید رو آروم آروم تجربه میکنم. اما نمیتونم خلاء دوستهای واقعی رو اطرافم نبینم. شاید خیلی ها از این شاکی باشن که دوستهاشون فقط پایه خوشیهاشونن، اما من واقعا پایهای برای خوشی هم ندارم! چه برسه به گرفتاری! چ هم دوستهای خوبی داره. یعنی یه روز ...
دختر خوبی بودم، نیازهامو نادیده میگرفتم، تو خودم جمع میشدم و کم دردسرترین حالت ممکن برای بقا تلاش میکردم. اونقدر جو خونه ملتهب و ناپایدار بود که حتی بیخود و بی جهت هم گاهی احساس گناه داشتم. گناه از وجود خودم یا سوءاستفاده بقیه یا... بهرحال من عادت دارم نیازی نداشته باشم و اغلب خشمگین باشم که چرا کسی ...
از خستگی بدنم داره از هم میپاشه. روحم اما قوت گرفته. تا جایی که بتونم از زندگیم استفاده میکنم و لذت میبرم. چ نتونست راحت بیخیالم بشه اما دیگه واسم جذابیت قبل و نداشت. وقتی رفت بیمارستان، برای ملاقات رفتم پیشش. این حرکت واسه من جسورانه بود. از منطقه امنم یه قدم فراتر گذاشتم. همراه تخت کناری به مامانش ...
ب اومدنش هم قشنگ نیس. دائما از ایموجی های غمگین و پوکرفیس استفاده میکنه. حس کلافگی دارم نسبت بهش. نه میتونم رهاش کنم، نه میتونم دوستش داشته باشم. موجود رومخیه که بخش بزرکتر جذابیتش واسم، پس زدنش هست. چ رو هم پذیرفتم. در حدی که کمی باهم ارتباط داشته باشیم و بعد از حل شدن چن تا کار هردومون، به رابطمو ...