یکی جان کَند، شب را با چراغ مطالعه به صبح دوخت، سیاهی چشمش را پای سفید شدن برگهها گذاشت. شد دکتر، مهندس، استاد… اما فقط در شناسنامهی خودش! چون در دنیای واقعی، او شد «بیکار محترم»؛ خانهنشین درجهیک با مدرکِ قابشده روی دیوار پذیرایی. در همان حوالی، گروهی دیگر با نمرههای سفارشی، پایاننامههای آما ...
امروز هم روز عجیبیه و مطمئنم تا شب بیشتر از این هم عجیب میشه. چن وقتی هست تو شرکت تنش هایی هست، مخصوصا سر حقوق و مزایا. امروز برای کاری پیش رییسم رفته بودم. گفت ممکنه از شرکت بره و چون خودش تاسیسش کرده دوس نداره فروبپاشه. گفت من رو جایگزین طراح اصلی شرکت میدونه و باید با همین فرمون یادگیری رو ادامه ...
اوضاع پیچیده شده... همه جا... انگار کل دنیا پیچیده بهم ... من هم بی نصیب از این پیچیدگی نیستم! نمیدونم آینده چی میخواد بشه، نمیتونم برنامه ریزی درستی انجام بدم! در واقع با آینده ی مبهم چه برنامه ریزی ای؟! دلم میخواست برای بچه دوم اقدام کنم ولی اگر دوباره جنگ بشه چی؟! من خیلی ترسو و ضعیفم، اون بچه چی ...
از قرار ارزیابی عملکرد من که توسط همکاران تهران انجام می شود، عالی بوده است و در همه شاخص ها بالاترین نمرات را کسب کرده ام.بعد فک کن چی؟ معاون پفیوز نامه را به من ارجاع ندااه است.مبادا پروین که امتیازش از متوسط هم پایین تر بوده است شرمنده شود بخاطر تمام آن دروغ هایی که پشت سرم می زد و خجالت بکشد بخا ...
درسته که تقریبا به تنهایی عادت کردم، ولی وقتی کسی پیشمه زودتر میتونمبخوابمو خواب راحت تری دارم و وقتی تنهام مثل امشب بی خوابی به سرممیزنه و با کوچک ترین صداها از خواب میپرم نمیخوام غر بزنم یا ناشکری کنم ولی چرا باید مجبور به تحمل همچین چیزی میشدم.. . "ع" دوست ندارم پیام هات بی جواب بمونه ولی هیچ ...
میدونی چرا با وجود همه سختی ها همچنان میجنگید همچنان میخواست خودش باشه؟ چون امیدوار بود چون خودشو داشت خودی که ارزشمند بود و دوستش داشت حالا دیگه خودشو نداره از اون سال تو مترو بارها آرزو کرد هرکسی باشه جز خودش. ...
میگه تپل شدی! لبخند میزنم! خب چی بگم! از لبخندم حس میکنه ناراحت شدم (که نشدم) سریع میگه منظورم این نیست که بد شدیا! یعنی خوب شدی! یعنی خوب بودی بهتر شدی! از این هی عوض کردن جملاتش خندم میگیره و میگم مرسی! دلم براش تنگ شده! کاش میشد زمانهای بیشتری ببینمش. آخه روانپزشکم خیلی شبیه توهه. فرفریه، برق چش ...
تو هر روز از کنار لحظههایی میگذری که میتوانستند زندگیات را تغییر دهند، اما به سادگی از دستشان میدهی. این لحظهها مثل برگهای پاییزیاند؛ زیبا اما زودگذر. تنها کاری که میتوانی بکنی، این است که یاد بگیری قدر هر لحظه را بدانی، حتی وقتی که همه چیز به نظر بیمعنی میرسد . مانا/1398 ...
تو پیاده روی خیابون نزدیک محل کار آروم قدم میزنم با دوستم قرار گذاشتم بعد از شیفت با هم بریم تا ساعت بخرم و منتظرم برسه اون آزمونی که از مدتها پیش منتظرش بودم و کلی بهش دلخوش بودم بالاخره دفترچه اش اومد ولی اونطور که من میخواستم نشد برای شهرمون هیچ نیرویی نمیخواد تصویرمو توی شیشه ی مغازه ها میبینم، ...
با یه نسیم شروع شد و کم کم تند تر شد باد با قدرت ابرهای تیره روجابه جا می کردودر نتیجه صدای مهیب آسمون بودکه گاه بی گاه به گوش می رسید همون آسمون غرمبه خودمون نمدونم شما بش چی میگن غرمبه یا قرمبه؟ اومدم حیاط نشستم یه ویس گرفتم از صدای آسمون هوا اینقدر خنک و سرد شد عین پاییز.. کم کم دونه های درشت بار ...