خوشبختی برای من تعریف پیچیدهای ندارد، من میتوانم خوشبختی را در جزییات کوچک زندگیام لمس کنم. مثلا همین جا کلیدی که خیلی اتفاقی و گذرا از یک مغازهی کوچک گوشهی خیابان به چشمم افتاد و بدون لحظهای تعلل گرفتمش. همین یک عامل خوشبختی است که انرژی و ذوقم را هزار برابر میکند. برند نیست، گران نیست،ساده و ...
آنچه که در ادامه نوشتهام، را قبلا خواندهاید، پراکنده نوشتهام اما دلم خواست جمع شده برای آخرین بار حسم را داشته باشم. شاید روزی برگشتم و خواستم این روزها را بخوابم. ...
گفت: «تو زیادی حساسی.» و من با خودم فکر کردم، نکنه واقعاً اینطور باشه؟ نکنه زیادی میفهمم؟ زیادی دقیق میشم؟ نکنه ایراد از منه که آدمها رو زودتر از خودِ خودشون میشناسم؟ نکنه نباید انقدر بفهمم وقتی کسی دستتو میگیره، فقط برای اینه که زمین بخوری، نه برای اینکه بلند شی؟ * یه محله قدیمی بود، شمال شه ...
یهو افت زدم🤧 خیلییی کوچولوئه ولی همین کوچولو طوری درد که نگو نمی تونم بخوابم کی صبح بشه بابا یه افتین ژل بخره برام. ...
انرژی این اتاق جدیدی که فعلا در آن هستم مثبت است و این برای خودم هم جای سوال دارد که چطور ممکن با وجود سه تا آدم که گویا از حضور من چندان خوشحال نیستند، فضای اتاق اینقدر لطیف و آرم باشد؟ واقعا جواب را نمی دانم.اما، احتمالا یک ربطی به نورون های من داشته باشد که همه با هم وارو فاز بی تفاوتی شده اند و ...
غذا میخورم با خودم میگم تو غذا نمیخوری ..تو حاضری همه چیزت رو بفروشی یه لقمه نون برای طفلت پیدا کنی میخوابم یادم میوفته تو نمی خوابی از نگرانی بمباران از نگرانی بچه ات که بدون آب و غدا مونده.. شایدم انقد پیکیر نحیفت ضعیف شده که همش خوابیدی راه میرم یادم میاد از تو حتی راه رفتن بدون ترس رو هم سلب کرد ...
دشب که برق رفت اومدم در حیاط پشتی رو باز کردم باد میومدو خنک بود موهامو باز کردم باد می زد زیرش و حس خوبی داشتم و آسمون توی تاریکی بیشتر ستاره داشت خونه قدیم خدا بیامرز پدربزرگم تو حیاط ما هس درحیاط پشتی باز کنی مستقیم بری میرسی یه بهار خواب کوچیک داره نگاه می کردم تمام خاطرات بچگیم برام زنده شده یا ...
سر و صدای بچههای توی کوچه حواسم رو پرت میکنه. چشمامو میبندم و پلکامو کش میارم. دستامو از روی صفحه کلید برمیدارم و مشت میکنم و باز میکنم. خسته شدم... اما سعی میکنم دوباره تمرکز کنم و برگردم سر کارم. سر و صدای بچههای تو کوچه خیلی بلنده! دارن قایم باشک بازی میکنن و میخندن! میخوام تمرکز کنم و برگردم س ...
دوباره ذهنم پر از فکره اومدم بنویسم شاید از حجمشون کم بشه. سعی میکنم دنبال خبرها نرم نه در فضای مجازی نه در دنیای حقیقی ولی ناخواسته خبرها میرسه .و آدمیزاد که باشی نمیتونی بی تفاوت باشی .دلم خیلی میگیره برای همه ظلمهایی که در حق آدمها میشه خصوصا بجه ها ،بچه ها کوچولو هستن معصومن گناهی ندارن سعی کردم ...
مدتها بود فراموش کردهبودم خواب الودگی چگونه است. این که چرت بزنم روی کتابهایم یا گردنم شل شود. دیشب داروهایم را که خوردم حس کردم دارم منگ میشوم، منگ، مست و پاتیل! واقعا هم منگ بودم. صبح امروز که بیدار شدم باز هم خوابم میآمد، محل نگذاشتم. ۴۵ دقیقه درس خواندم و دیدم خیر فایده ندارد من دارم بیهوش ...