سه روزه که وارد ۳۳ سالگی شدم، دیشب وقتی از سرکار رسیدم خونه بدون استراحت ، رفتم حموم ، بعدش اومدم و چای و کیک از تولد باقی مونده رو بردم با شاهین خوردم ، بعدش آهنگ گذاشتم و مشغول غذا درست کردن شدم و در این بین دو سه نخ سیگار هم کشیدم وقتی بالاخره نشستم تا شام بخوریم احساس کردم جونی که تو بدنمه داره ...
زیر پتو دراز کشیدهام و دارم فکر میکنم کاش یک پرنده بودم، آزاد و رها. امروز خستهام و کمی ناامید. نمیدانم این ناامیدی از کجا سرچشمه گرفته است شاید هم همان خستگی باشد که گمان میکنم ناامیدی شده است. دلم میخواهد امروز بخوابم و نامرئی باشم. غیب شدن موقتی و نبودن زیر پتوام ولی پتو همانند شنل پدر هر ...
سالها گذشته بود و او، با گامهای سنگین و قلبی پر از حسرت، دوباره به همان ایستگاه مهآلود برگشته بود. ساعت جیبیاش هنوز در جیب کت کتانش جا خوش کرده بود؛ ساعتی که دیگر تیکتاک نمیکرد، ولی هر بار لمسش، بوی خاطرهها را زنده میکرد. مه همانطور غلیظ و رازآلود بود، انگار زمان در آنجا ایستاده بود، درست م ...
از سرکار برگشتم، چ گفت به دوستش و دوست دخترش گفته بیان خونه. ذهنم درگیر این بود که چکار کنم. اولین بار بود میزبان بودم. حقیقتا خسته شدم و تمام تلاشم و کردم. سرعت عملم بالا نیس. چ کمک نکرد اولاش اما آخراش کار و جمع کردیم باهم. عالی نبود ولی قشنگ بود. میشد حضور من و به عنوان یه دختر تو زندگیش دید. دوس ...
بسم الله همسر یه مدت همش شیفت شبه... دیشب نمیدونم چه ساعتی برگشته خونه که انقد خسته بوده با لباس کار و جوراب خوابیده 🥺 من ورژن تلاشگر و سخت کوش این مرد رو خیلی دوست دارم... خدا خیرش بده خوبه کنار همیم اون روزا که دور بودیم من فقط از سختی کارش رفت آمد های طولانی و تنهایی هاشو میفهمیدم اما این روزا ب ...
همین که دو نصفه شب به بعد هوا خک می شود و چهار صبح سرد،جای شکرش باقی ست.از بس این تابستان نکبت گرم بود که من ترسیده بودم کلا سرما از ما فرار کرده باشد و برنگردد سراغمان.تا اینکه دیشب ساعت چهار صبح یک نسیم سرد سرد خواب را از چشمانم ربود و من به جای اینکه بلند شوم و پنجره را ببندم از ته دل خوشحال شدم ...
امشب هیچکس خونه نبود جز من و چند تا هیولا. مامانم رفته پیش آبجیم چون تنهاس شوهرش برای کار رفته شهر دیگه... منم رفتم یکم اتاق رو مرتب کنم که خوردم به یه سری خاطرات! چشمم خورد به هودی سفیدهای که توی کیفم پشت میز قایمش کردم... اینو نگفتم بهت. وقتی که رفتی یه لکه افتاد روی هودی سفیدی که ست خریده بودی ی ...
بسم الله امروزم تموم شد...همسر و پسر خوابن ...و من امروز یه ذره تلخ بودم ... پسر که خوابید بالاخره من و همسر بدون اینکه پسر بینمون باشه و جیغ بزنه تونستیم ده دقیقه صحبت کنیم... این ده دقیقه صحبت باعث شد تمام تلخی های امروز بشوره ببره البته همین ده دقیقه نصفش داشتیم قربون صدقه پسر میرفتیم که چقد ...
چند ماه پیش یه پست درباره تله های شخصیتی نوشتم امروز لازم شد دوباره پست خودمو بخونم بش نیاز داشتم حس کردم خودمم گیر این تله افتادم پیداش کردم و کامنت اون پست منو دوباره بفکر فرو برد کامنت خصوصی که کلماتش پر ازدرد بود از بروز شده ها اومده بود، شاید دوست نداشته باشه اسمشو کسی بدونه.. آدرسی نداشت و خب ...
ساعت جیبی در دستش آرام میلرزید، نه از سردی هوا، که از لرز دلش. عقربهها به هشت نزدیک میشدند. هوای ایستگاه بوی باران گرفته بود، بارانی که از صبح نویدش را داده بودند. مسافران با عجله روی سکو میرفتند و او همچنان به ریلهای خیس خیره شده بود. قرارشان همینجا بود؛ ایستگاه کوچک شهر، قطارِ ساعتِ هشت. سه ...