توی پست پارسالم نوشته بودم «الان وقت گریه کردن نیست. وقت جنگیدنه». موقعی که داشتم مینوشتمش، هیچ منظور خاصی نداشتم؛ و قطعا نمیدونستم که شونزدهسالگی قراره طوری بگذره که مجبور شم بدون اینکه مجالی برای گریه کردن داشته باشم، بجنگم. حتی لحظههایی بود که فکر میکردم قرار نیست تولد هفدهسالگی رو ببینم. و ...
The scars of your love remind me of us They keep me thinking that we almost had it all The scars of your love they leave me breathless I can't help feeling We could've had it all (you're gonna wish you) (Never had met me) Rolling in the deep (tears are gonna fall) You had my heart inside Of your h ...
۱۹ مهر: من باید انجامش میدادم.حالا هر طوری که می خواست بشه. کادوی سبز رنگ با گل های ریز سفیدی که روش چسبونده بودم رو برداشتم،طوسی های کمدم رو به تن کردم و زدم بیرون.هوا تاریک شده بود.مسیر ترسناکی بود ولی مقصدش تو بودی!. هرچی بیشتر نزدیک میشدم می تونستم بیشتر و بهتر از قبل لرزش پاهام که ناشی از هیج ...
این روزا هیچ کلمه ای برای توصیف حالم فکر نکنم وجود داشته باشه من خیلی کم پیش میاد تلویزیون نگاه کنم. فقط زمانی که با خانواده داریم شام میخوریم و تلویزیون روشنه. از زمان اعتراضات مدام دارن چرت و پرت تحویل میدن. هر سری خودمو مدام کنترل میکنم که چیزی پرت نکنم سمت تلویزیون. اون اوایل داشت میگفت که بخ ...
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد. param name="AutoStart" value="False"> ز ...
به تاریخ پستهام که دقت کردم؛ دیدم دقیقا قبل هر شیمیدرمانی و بعد از اینکه مطمئن شدم تمام عوارض از بدنم رفتن بیرون و دیگه قرار نیست بخاطر یهویی افتادن هموگلوبینم چهارده روز بستری شم اومدم اینجا و یه پست گذاشتم. امروز بلاخره تونستم از تخت بلند شم و با دیدن ریشهی موهام مطمئن شدم که باید بگم خداحافظ ...
از اونجایی که یه عالمه پست منتشر نشده داشتم و دلم میخواست یهجایی روزمرگیهای بیمارستانیم رو ثبت کنم؛ به تلگرام روی آوردم. با اینکه چیز چندان خاصی نمینویسم -و حتی مطمئن نیستم که نوشتنم قراره ادامهدار باشه یا نه- ولی خوشحال میشم اگه اونجا هم منو بخونین. :") لینک. ...
چهار ماهی از آخرین پستی که گذاشتم میگذره ♂️ خب اتفاقای زیادی افتادن و چند بار اومدم بنویسم و یه سری هم یه پست گذاشتم و بعد پاکش کردم پارسال! مهمترین اتفاقی که افتاد این بود که برگشتم شرکت قبلی! قضیه از این قرار بود که شرکت ایرانی نبود و یک نفر رو نمایده خودشون کرده بودن توو ایران که اونم ...
+ به ستارهها خیره میشم و سعی میکنم هیچ تصمیمی نگیرم. سعی میکنم فکر نکنم. فقط ستارهها رو میشمارم و فراموش میکنم که پنجم تیری هم وجود داره. + ولی هربار با به یاد آوردن این قضیه که تا پاییز دورههای شیمیدرمانیم تموم میشن برای خودم جشن میگیرم. :) + با اختلاف، امتحانات ترم دوم یازدهمم، از سخت ...
دیدنت، داشتنت و مراقبت ازت، قشنگترین اتفاق زندگیم بوده؛ چون میتونم بدون ترس از مارمولکها، سوسکها و موشها توی حیاط قدم بزنم. -زخمها و جای گازهای روی دستانش را پنهان میکند- تو خاصترین گربهای، چون با اینکه حالا پنج سالته ولی اصلا یه ذره هم با دو ماهگیت فرقی نداری. :) ...