چند وقتی بود که از اون کامنت و جواب عجیب و غریب بیان خبردار شده بودم و خیلی هم بابتش ناراحتم. بیان واقعا جای فوق العادهای هست (و شاید بود). اگر اینجا یک درصد خراب شد و دیگه فعال نبود میرم سمت ویرگول. البته اونجا خیلی هدفمندتر و بهتر مینویسم. اینجا هم لینک ویرگولم هست (کلیک کنید) یادمه که قرار ...
۱. در بدو ورودم به تبریز متوجه لقب جدیدش که روی در و دیوار و تابلوها نوشته بودند شدم: تبریز، بهشت ماندگار ۲. این خرماهای ۶۰۰گرمی و ۷۰۰گرمی مشکین فرق چندانی ندارن بهلحاظ وزنی. ترازو ندارم دقیق حساب کنم ولی اندازهٔ جعبهها و خرماها هم مثل همه. فقط سی چهل تومن اختلاف قیمت دارن. + وزن کردم. این پست را ...
این مشغولیت های من و شرایط سخت کاری همسر، یه اتفاقاتی رو داره رقم میزنه که بعید میدونم در خیلی از خانواده ها حتی یکبار هم تجربه بشه. مثلا دقیقا نیمه شبِ سه شنبه ساعت 12 شب، فهمیدم که جلسه ای که دانشگاه دارم، ساعت چهار بعد از ظهر نیست! بلکه ساعت ده صبح هست. تازه محتوای جلسه رو هم من باید آماده می کر ...
سلام. چند وقته یه سری شایعات میشنوم درباره احتمال فروخته شدن بیان و میهنبلاگیزه شدنش. من بیان رو دوست دارم و اگه باقی بمونه به دلایل نوستالژیک اولین و آخرین جایی که توش مینویسم اینجاست، ولی اگه زبونم لال براش اتفاقی افتاد صرفا جهت اطمینان، اگر هنوز علاقه به خوندن من داشتید میتونید من رو توی ویرگ ...
بیشتر از چهل سال از عمر انقلاب اسلامی گذشته و به همین تعداد جشنواره فیلم فجر هم برگزار شده. با این همه، دریغ از فیلم ساده ای که توضیح دهد چرا مردم در دهه پنجاه به خیابان ها ریختند و نظام سه هزارساله شاهنشاهی را برچیدند! شما چنین فیلمی سراغ دارید؟ اصلاً چرا انقلاب شد؟ ...
پرسیدم: به "زخم چشم" اعتقاد داری؟ جواب داد: نه! ما آدم ها، خیلی دوست داریم اتفاقات تحت کنترل ما باشد و اگر خودمان نتوانستیم، یک عامل بیرونی پیدا میکنیم که اتفاقات را به آن چیز نسبت بدهیم. اینگونه ذهنمان آرام می شود که حداقل نظمی بر جهان حاکم است. ادامه داد: جهان اهمیت نمیدهد که ما چه کسی هستیم. ما ...
سلام و بله من یهو ساعت ۴ صبح به سرم زده بیام بنویسم اول اینکه یه هفته ایه ذوق دارم چون دست قشنگه رو به افتخار این بازیکن بزنید که بالاخره طرحش تموم شد خداروشکر خداروشکر خداروشکر محیط کار واقعا ادمو بزرگ میکنه چه nicu که بودم و همکارای نایس و مریضای گوگولی داشتم و چه بخش سگ اعصاب عفونی تو این دو سال ...
از وقتی این مطلب رو خوندم، ذهنم خیلی درگیر شده. روز اول، چقدر گریه کردم باهاش. تصوراتم در مورد بهشت رو کلا تغییر داد. چرا؟ قبلا هم در مورد این خوابم نوشتم... این خواب رو سال های اول ازدواجمون، یه بار که من و مصطفی با هم قهر کرده بودیم، دیدم. خواب دیدم که در یکی از اتاقهای یکی از قصرهای بهشتمون هست ...
ساعت سه و نیم بامداد بود. کمی بالاتر از مادر و خواهر، رضا رو به سقف دراز کشیده بود و داشت خواب بدی می دیدید. احساس می کرد که موجودی نامرئی روی گلویش نشسته است. از خواب پرید. سه بار نفس عمیق کشید. رو به رویش مادر و خواهرش به آرامی خوابیده بودند و نور ماه کاملتری از همیشه از کنار پرده رد شده و روی قال ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید ...