به سانِ نَقبی که دنبال-روی امتداد آن می شوی نقبی که خود در نقب-راهِ دیگری ست در ژرفای میان-تهیِ یک مَغاک که هرگز نور خورشید را به خود ندیده است! همانند پاشنۀ دری که در یک رؤیای نیمه-از-یاد-رفته می چرخد همچون آب-چین ها و ریزموج هایی که از بابت پرتاب یک سنگ ریزه اندر مَسیلِ یک نَهر متولد می شوند . د ...
پرسیدم: به "زخم چشم" اعتقاد داری؟ جواب داد: نه! ما آدم ها، خیلی دوست داریم اتفاقات تحت کنترل ما باشد و اگر خودمان نتوانستیم، یک عامل بیرونی پیدا میکنیم که اتفاقات را به آن چیز نسبت بدهیم. اینگونه ذهنمان آرام می شود که حداقل نظمی بر جهان حاکم است. ادامه داد: جهان اهمیت نمیدهد که ما چه کسی هستیم. ما ...
با این مرد داشتیم در مورد اینکه "به گذشته برگردیم، چیکار میکنیم" حرف میزدیم. من گفتم برگردم میرم دنبال علاقه ام و ریاضی میخونم و مهاجرت میکنم. گفت من میترسم مهاجرت میکردم و دپرس میشدم. برگشتیم به گذشته و دیدیم که عامل افسردگی ما، پزشکی بود ... قبل از اون، واقعا آدمای خوشحالی بودیم ... مامانم میگفت ...
16 روز از آن لحظه ای که به یکباره بغضم ترکید، رفتم گوشه کمد نشستم و گریه کردم، میگذرد ... از خودم ناامید شده بودم. از اینکه در درس خواندن ناتوان شده بودم بدم می آمد. نشستم و گریه کردم و به یار گفتم که میخواهم دفاع کنم و طرح بروم. گفت که از تصمیمم حمایت میکند، ولی کمی بیشتر فکر کنم. 16 روز از آن نا ...
از دومین ماهی که اومدیم سر خونه زندگی خودمون، سلام! تجربه ام از این دو ماه رو مینویسم ... اولین چالشمون، همون روز اول خودش رو نشون داد. مشکل بزرگ «خواب». شب، خسته از چیدمان وسایل و کارهای بیشمار خونه که نمیدونستم کدوم رو باید اول انجام بدیم، بیهوش شدم. صبح بیدار شدم و دیدم یار چشماش رو به زور باز م ...
واقعا مدیریت کادر، خیلی سخته! ...
سلام دوستان ما یه عروسی دعوتیم، آرایشگاه که کارش خوب باشه و پول خون باباش رو هم نگیره تو تهران یا کرج میشناسید؟ ...
چند روزیه که فکرش درگیر اینه که یه کاری راه بندازه. تا دیگه کمتر فکر پول باشیم. میگه که میخواد یه زندگی خوب برام فراهم کنه، که فکر هیچ چیزی نباشم. چند روزه که هر موقع کنار همیم، فکرش درگیر کاره. میشناسمش و میدونم که چقدر تحت فشاره. امشب، ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گریه کردم. گفتم که احساس فا ...
امروز کشیکم. قرار بود قبل از رفتن به پادگان، بیاید و من را ببیند. زنگ زد که دارد میرسد. به محض اینکه تلفن را قطع کردم، از بخش زنگ زدند و گفتند مریض جدید آمده. رفتم بخش که یک شرح حال اولیه ای بنویسم، تا سریع بروم و ببینمش. متأسفانه رزیدنت هم همان لحظه آمد و مریض را با هم دیدیم. نیم ساعتی طول کشید. ی ...
چند روزیه که آنفولانزا گرفتم و حالم خوب نیست. از رزیدنت اجازه گرفته بودم راند رو نرم، چون واقعا نمیتونستم. ۵ دقیقه ای بود که تو پاویون دراز کشیده بودم که از بخش خون لعنتی زنگ زدن. گفتند اتند دنبال اینترنش میگرده. رزیدنت ها رفته بودن برای رای گیری چیف رزیدنتی و من و اتند بودیم. بد عنق نشسته بودم داشت ...