نمی دونم الان یازدهم هست یا دوازدهم البته فرقی هم نداره خیلی امروز هم مثل هر روز دیگه. بگذریم. تیتر این پست درباره معلم ادبیات کلاس اول راهنماییمه. اتفاقی چند روز پیش کوتاه دیدمش خب اون نمی شناخت طبیعتا و بعد حال و احوال و پرس و جوی ما ظاهرا هنوز ادبیات درس میده و حتی ابتدایی و معاونت و اینا هم رفته ...
نمیدونم از کجا و چجوری شروع کنم به نوشتن. اما این روزا به شدت تنها هستم. احساس تنهایی میکنم. کسی نیست که باهاش برم بیرون و یا باهاش تفریح کنم. من واقعا به تفریح جمعی و گروهی نیاز دارم. نیاز دارم به همهی این چیزا. و متوجه شدم هر چی سن آدم بیشتر میشه، تنها تر هم میشه. یک زمانی دوستایی داشتیم که باه ...
روزی که دیدمت زنده بودم. با خودم فکر میکردم که من میتونم روزها بشینم پیشت و از هرچیزی برات بگم و هرچیزی که برام تعریف میکنی رو با ذوق گوش کنم. چون تو آدم امنی هستی، پروانهی کوچکم. تو با خودت آرامش و حس خوب میآری. با تو میشه از دست تاریکیها فرار کرد. روزی که دیدمت بیشتر از چهار بار همدیگه رو ب ...
سلام دوستان ما یه عروسی دعوتیم، آرایشگاه که کارش خوب باشه و پول خون باباش رو هم نگیره تو تهران یا کرج میشناسید؟ ...
سلام . چند وقت پیش ویدئویی دیدم که یک جوان به همراه خانواده اش رو نشون میده که روی موتور هوندا 125 نشستند و مرد خانواده با افتخار اعلام می کنه که برای خوشبخت بودن ، یک موتور هوندا 125 کافیه ! می خواستم به این آقا بگم که نخیر . این طور نیست . اولا با چه جراتی زن و بچه ات رو انداختی ترک موتور و ...
توی مطلب کمالگرایی که قبلاً نوشته بودم به وسواس فکری اشاره و تأکید زیادی داشتم. هدف از نوشتن این سری مطالب هم آشنایی و حل مشکل شما دوستان با این دست مشکلاته و خب سعی من بیان تجربیات خودم و چکیدهی یسری کتاب ها یا سری نکاتی هست که به بهود این معضل که منشأ فکری داره کمک میکنن هستش.کمالگرایی و وسواس فک ...
دنیای بچگی از همان ابتدا دروغ بوده و زره ای که میپوشیدیم تا از حقیقت دنیا در امان بمانیم، به حالِ ما آسیب میرساند و فلزش،بدنمان را زخم میکرد. پس بهتر است زودتر قدم به دنیای واقعی و بزرگ شدن بگذاریم، تنهایی هایمان را ببینیم و دست در دستش، از کنار آدم های دیگر و تنهایی هایشان عبور کنیم و خوشحال باشیم ...
روزنامه در دست! روی نیمکت پارک نشسته بود. چروک های صورتش نشان از سال ها خستگی میداد. میان صفحات روزنامه... گذشته را ورق میزد - این چه سرگذشتی بود؟! رفقا از این به بعد یک سری تخیلات کوتاه من رو با طبقه بندی داستانچه میخونید. ...
لیوان پر از شربت آبلیمو و یخ را که نزدیک لبت می کنی، نرسیده به دهان هوایی خنک و معطر به شامّه ات میخورد. و عشق چیزی شبیه حس کردن عطر خنک برخاسته از لیوان شربت آبلیموست. توی زندگیم هر وقت تصمیم گرفتم از بی حرکتی بیرون بیام و روزها و دقیقه ها و ثانیه هام رو لمس کنم و زندگیشون کنم، اومدم به سمت و ...
به عنوان اولین سالی که دارم روز معلم رو چه به عنوان معلم و یا چه به عنوان دانشجومعلم تجربه میکنم، باید بگم که امروز فوق العاده بود. فوق العاده به معنای واقعی کلمه. تمام اتفاقات مثبت برام رخ داد. پر از حس خوب بود. شادی بچهها و لبخند من. امروز سراسر خوش اخلاق بودم. بچهها هم برای اینکه همدیگه رو سا ...