از اونجایی که وظایفی که تو فرهنگستان داشتم رو انجام دادم و دیگه باید منتظر بقیه میموندم که کاراشونو تحویلم بدن که پروژه رو ادامه بدم، از رئیس اجازه گرفتم که دو سههفته نرم. ساعت کاری این ماهمم به لطف تعطیلی مدارس زود پر کردم و دیگه اگه میرفتم و کاری میکردم هم حساب نمیشد. بهشون گفتم میخوام بمونم ...
جزوههای پخششده کف پذیرایی خونه. یه کتاب نیمخونده. گفتوگوهای متعددی که همین امروز شروع شدهن، توی گوشیم. یه آدامس جویدهشده. روز پنجم: سه شیء از امروزت که اگر کسی ببینه، میتونه روزت رو حدس بزنه. ...
دوچرخههای افتاده روی چمن، یه بستنی آب شده، کفشهای صورتی خاکی. روز پنجم: سه شی از امروزت که اگه کسی ببینه، میتونه روزت رو حدس بزنه. ...
بعضی دوستا از دور مثل گوهر می درخشن، ولی وقتی زمان می گذره، می فهمی برقشون بیشتر از جنس هیجان لحظه بوده تا ارزش موندگار اینا همون آدمایی هستن که اولش با تو می خندن، باهات سفر میرن، خاطره می سازن و حتی حس می کنی چراغ راهتن اما کم کم، بی سر و صدا، جوری کم رنگت می کنن که خودت هم باور نمی کنی ...
موفق شدم نروم. با میم و برادرم و خواهرهای میم و پسرهام و خواهرشون نرفتم. اما از همان اول که گفتم نمی روم همکارهام گفتند تو میری، زینت خانوم هم توی آشپزخونه که بهش خبر دادم نمی رم گفت تو میری....یکی دیگه هم توی درونیتام می گفت تو میری برای اینکه به همه شون ثابت کنم چقدر روشنفکرم و چقدر جوگیر بشو نیس ...
1.نفس علاقه زیادی به آب بازی یا به قول خودش آبوسی داره.تا اسم حمام میاد با خوشحالی میپره پشت در و تلاش میکنه لباساشو دربیاره! حتی وقتی تو صحبتای روزانه اسم حمام میاد، مثلا دارم به نهال یا نبات میگم امروز باید برین، این سریع میپره جلو در حمام لخت میشه♀ بچه ها قبلا نوبتی میبردنش الان کسی زیر بارش نمی ...
_ آره، بعدش منم گفتم که با این اوصاف، بهتره بره و بمیره! صدای خندهشون توی گوشم زنگ میزد. من هم به سختی خندیدم، گلوم رو صاف کردم و گفتم: «آره بابا! اتفاقا اون دفعه هم...» ولی صداش، حرفم رو قطع کرد: «گور باباش، خوب کردی. باید از این بدتر میگفتی.» دیگه نخندیدم. ساکت شدم. تمام مدتی که کیک رو درست کرد ...
از دوردست صدای خنده میاومد، ولی من توی یه اتاق تاریک و سرد نشسته بودم. یکی داشت از اون راهروی طولانی رد میشد، ولی خودم روی آب معلق بودم. قدم برمیداشتم. شنا میکردم. میخندیدم. ولی بهجایی نمیرسیدم. کجاست؟ کجاست؟ توی جنگل گم شده بودم. درختها دستهای همدیگه رو گرفته بودن و اجازه نمیدادن آسمون ...
صدای تیکتیک ساعت همیشه یادم میندازه که زمان قرار نیست بمونه. وقتی سر همدیگه داد میکشیدیم تیکتیک صدا میکرد. وقتی همدیگه رو در آغوش کشیدیم هم همینطور. وقتی با ذوق بهم نگاه میکردی تیکتیک صدا میکرد. وقتی با نفرت ازم رو برگردوندی هم همینطور. بعضی روزها دلم میخواد لحظهها تا ابد کش بیان، میخ ...
سریال کره ای فراتر از شیطان یا هیولا 괴물 رو برای سومین بار نگاه کردم . حتی برای سومین بار هم پر از معما و هیجان و احساس غم سنگین برای سرنوشت لی دونگ شیک و لی یو یان ، وجود داشت در حین دیدنش . واقعا هر قسمتش میگفتم عجب سریالیه . عجب سریالی ساختن . مثلش خیلی کم پیدا میشه . این سری تحلیل و داستان سری ...