در کاظمین، کاروان کوچیک ما، به کاروان اربعین بزرگِ دوستامون، ملحق شد. تو کاروان دوستانمون، نوجوان زیاد داریم. کودک هم همینطور. بچههای این کاروان، هر سال که از سفر اربعین برمیگردند، برای سفر سال بعدشون، برای بزرگترهاشون خط و نشون میکشند. که نکنه سال دیگه اربعین نبرنشون. بعضیهاشون کوله اربعینشون ...
بهش میگم: «چی شد که عوض شدیم؟» و اون جواب میده: «زمان. بزرگ شدیم.» راست میگه و هرچهقدر هم قلبم بشکنه، حقیقت تغییر نمیکنه. زمان میگذره و هرچهقدر هم نخهای جورواجور و رنگارنگی که پیدا میکنم رو به ثانیهها گره بزنم تا نگهش دارم و زندانیش کنم، فایدهای نداره. میتونم صدات رو ضبط کنم و توی گوشی ...
بعد از فوت آقا جون منظورم پدر شوهرم هست برنامه جمعه ها صبحمان این هست که بریم بهشت زهرا و حالا که هوا گرمه و امکانش هست اغلب دونفره و با موتور می رویم مگه اینکه مامان ناهید هم بخواهد بیاید که بچه ها را هم می بریم و اگر لازم باشه من نمی روم و پیش بچه ها می مانم تا علی و مامانش باهم بروند ... از وق ...
داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد. درست در ساعات انتهایی نوازش سیاره ما با دست های خورشید. آسمان نقره فام شده از ابرهای بارانی نیم ساعت پیش حالا رفته به آبی روشنش باز می گذشت و داشت باران در مسیر ناودان می ایستاد. در ایوان خانه نشسته بودیم؛ من بودم، او هم بود، تنها صدای حاظر در صحنه سقوط مرگبار ...
وسط نوشتن یه متن خیلی خوب بودم که برق رفت و منم ذخیره اش نکرده بودم...ینی یجوری حالم گرفته شد که الان نمیتونم دوباره همون متنو بنویسم :( ...
رانندهای که ما رو رسوند نجف، پسر واقعا خوبی بود. حتی وقتی تصادف کرد، آروم و مودب رفتار کرد. آخرش ازش تشکر کردم به خاطر رانندگی خوبش. در جواب گفت: خادم.. خادم... حدودا بیست دقیقه قبل از اذان صبح رسیدیم نجف. من تو ماشین نتونستم بخوابم. یه مقدار کمر و گردنم در معرض آسیب هستند و تو ماشین، هیچوقت نمیت ...
هر آن طور که میخواهند کم محل ات میکنند، دل نگرانی هایت برایشان را حتی به کف کفش هایشان هم نمی گیرند، ساعت ها و روزها پیغام پشت پیغام میفرستی و آن ها در بی توجه ترین حالت ممکن در جهان بی خبری از خودشان رهایت میکنند، دقیقا اینکارها را از زمانی آغاز میکنند که مطمئن میشوند تو همیشه هستی. مطمئن اند که دل ...
یه بطری آب زرشک گوشۀ یخچال افتاده بود و از شدت ترش بودن نمیشد خوردش. پارسال با ترشیِ آلبالو که با سرکه درست شده بود و اونا رم از شدت ترشبودگی نمیشد خورد، لواشک درست کردم و تو فریزر بود. لواشکا رو درآوردم با این آب زرشک مخلوط کردم. یه کم گرم کردم حل بشن و بعد پهنشون کردم. با این آفتابی که این روزا ...
آرامش در پذیرش تغییر است هر مرحله ی زندگی، درست مثل فصل ها، جای خودش را دارد ...
باهم از کنار مغازهها رد میشدیم. با حرفهاش سرم رو تکون میدادم و میخندیدم. یهو دستش رو گرفتم: «صبر کن، بیا یه لحظه بریم توی این کتابفروشی. میخوام ببینم اون کتابی که میخواستهم رو دارن یا نه.» قبول کرد و رفتیم تو. به قفسهها نگاه کردیم، ولی به نتیجهای نرسیدم. به سمت پیشخوان رفتم تا کمک بگیرم. ...