این مقاله ترجمه‌ای است از مقالۀ: How to Plot a Mystery Story – A Step by Step Guide تقریباً تمام داستان‌ها به یک خط روایی یا پیرنگ نیاز دارند که مسیر داستان را به دقت طرح‌ریزی کرده باشد. این کار کمک می‌کند نویسنده یک نمای کلی از آن‌چه در داستان گذشته در اختیار داشته باشد. […] ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

کمرش را صاف کرد. کش و قوسی به تنش داد و پیچ و تابی به گردنش. تمام عضلات و مفاصلش درد می‌کردند. معده‌اش داشت خودش را هضم می‌کرد و هر چه کرد یادش نیامد آخرین وعدۀ غذایی که خورده کی بوده. دستمال را انداخت درون تشت و تشت را برد به حمام. همان‌جا رهایش کرد […] ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

از بس پایه‌های صندلی کوتاه بودند که مجبور شده بود زانوهایش را بغل بگیرد. ساعت روی دیوار می‌گفت نیم‌ساعتی هست که معطل شده. دست دراز کرد روی میز کوچک و قوطیِ کوچک آبمیوه را برداشت. دستش خورد به قوطیِ مدادرنگی‌ها. مدادها قل خوردند و ریختند روی موکتِ طرح‌دار که لک افتاده بود. نمی‌شد فهمید همۀ […] ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

دستانم یخ کرده‌اند. آستین‌هایم را می‌کشم پایین‌تر. کف دست‌ها را می‌برم نزدیک دهان و ها می‌کنم. فایده ندارد. تمام جانم قندیل بسته. نگاهی به اطراف می‌اندازم. جز همان ردیف منحوس کلبه‌ها و پرچین‌هایشان هیچ ساختمان دیگری به چشم نمی‌آید. نمی‌دانم چند ساعت گذشته. در نظرم هزار سال. در پس‌زمینه جز صدای سایش ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

کوچه ناآشنا بود. هیچ ایده‌ای نداشت که دقیقاً کجاست. تک‌وتوک چراغی روشن بود که نورش به زحمت پنج قدم را روشن می‌کرد. زیر یکی از چراغ‌ها ایستاد. چشم دوخت به ساعتش. ساعت ۱ و ۳۶ دقیقه بود. احساس سوزشی معده‌اش را پر کرد. حضور چشم‌هایی را احساس می‌کرد. سر گرداند. خانه‌ها هیبت‌هایی بودند خفته در […] ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

از شدت سرما بینی‌اش یخ زده بود و حالا احساس می‌کرد چیزی از آن روان شده. جیب‌هایش را به دنبال دستمال گشت. دستمال مچاله‌ای پیدا کرد و بینی‌اش را گرفت. دستمال را دوباره توی جیبش چپاند و بیل را از نو برداشت. پایش را پشت بیل محکم کرد و خاک را شکافت. خاک را کنار […] ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

امتحانات نزدیک بودند. س احساس می‌کرد نمی‌تواند روی درس‌هایش تمرکز کند. همین بود که تصمیم گرفت چمدانش را ببندد و برود یک گوشه‌ای که بتواند بدون مزاحمت درسش را بخواند. جایی که اثری از دوستانش و وسوسه‌هایشان نباشد. وقتی به ایستگاه قطار رسید شال گردنش را بالاتر کشید و لک‌لک‌کنان با چمدانِ پر از کتاب […] ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

دنیای بچگی از همان ابتدا دروغ بوده و زره ای که میپوشیدیم تا از حقیقت دنیا در امان بمانیم، به حالِ ما آسیب میرساند و فلزش،بدنمان را زخم میکرد. پس بهتر است زودتر قدم به دنیای واقعی و بزرگ شدن بگذاریم، تنهایی هایمان را ببینیم و دست در دستش، از کنار آدم های دیگر و تنهایی هایشان عبور کنیم و خوشحال باشیم ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

ازتون میخوام بعد از دیدن این پست به عنوان یه یادگاری کوچیک ،دیالوگ یا شعر مورد علاقتون رو برام کامنت کنید . ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

«خوابیدن برایش کافی نبود،می‌خواست تکه‌پاره‌های خواب‌هایش را به هم بچسباند و یک مرگ یکدست و بی‌پایان از آن‌ها بسازد.»   ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید