وقتی یه بار تجربهی از دست دادن بچهت رو داشته باشی، آدمهای اطرافت، حتی نزدیکترینها، بارداریشون رو ازت قایم میکنن. شاید میترسن چشمشون بزنی یا حسرت بخوری! و این همون اتفاقیه که از سقط هم دردناکتره. انگار دوباره داری چیزی رو از دست میدی؛ اینبار آدمهای اطرافت رو... ...
شعر «در آستانه» شاملو میتواند بیانیهای برای حیات درونی آدم باشد. مسیری که باید همهی عمر طی کنی تا به آن نقطه برسی. و ظرفیت درونی تو را میسنجد که چقدر توان داری:توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدنتوانِ شنفتنتوانِ دیدن و گفتنتوانِ اندُهگین و شادمانشدنتوانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدا ...
بذارید بهجای اینکه بیام بگم سوگوارم و ازتون تسلیت بشنوم (که واقعاً شنیدنش آزاردهندهست) از آداب معاشرت مواجهه با شخص سوگوار بگم که فکر میکنم کمتر دربارهش شنیدیم و خوندیم. امیدوارم این یادداشت دست به دست بشه و آدمهای زیادی بخوننش. ۱. به حریم خصوصی شخص سوگوار و سبک سوگواریش احترام بذارید. یه نفر ب ...
پرسید: «خوبی؟ راستش رو بگو.» نوشتم: «کل شبانهروز توی گوشم صدای آب و باد میآد؛ انگار وایساده باشم کنار دریا، وقتی طوفانه. شبها تنگی نفس دارم و روزها سرفه. بهزور خوابم میبره و وقتی بیدار میشم اونقدر دست و پاهام درد میکنه که پشیمون میشم از بیدار شدنم. تپش قلب دارم، دستهام بیحسه، وزنم هر روز م ...
یه پیپر مربوط به کارم میخوندم که اسم یکی از نویسندههاش برام آشنا اومد. با خودم تکرارش کردم؛ «شادی» و پرت شدم به صندلیهای قرمز مهدکودکم. مهدکودک گلها و ما هم که چه گلهایی بودیم؛ با لباسهای فرم تترون آبی و دکمههای درشت سفید. شادی دختر مدیر بود. دو ماه قبل از بیستودوی بهمن، هر روز میاومد تا ب ...
بچه که بودم، تنها موتور جستوجویم مامان و بابا بودند. مامان حکم گوگل را داشت و بابا شبیه هوشمصنوعی بود. هروقت سوالی برایم پیش میآمد، میپرسیدم و آنها هم اولین جوابی را که دم دستشان بود، تحویلم میدادند. چیزی از درست و غلط جوابهایشان نمیدانستم. اگر میگفتند پلنگ از فیل بزرگتر است یا آمریکا اسم ...
نیکولای آبی: - کتاب رنگآمیزی گرفتم اعصابم آروم شه. - چه خوب! از اینهایی که واسه بزرگسال و پر از جزئیاته؟ - نه، اونها بیشتر اعصاب خردکنه! از اینها: 👆 بعد ا ...
کاش میشد بعضی از آدمهای زندگیمون رو آخر هر سال بدیم بازیافت و در ازاشون پودر لباسشویی با رایحهی لیمو بگیریم. ...
برای اینکه به خودم حال بدهم، کنسرو قلیهماهی خریدم و با برنجی که از قبل توی یخچال مانده بود، گرم کردم و مشغول خوردن شدم. تازه یک قاشق خورده بودم که یاد دوستم افتادم. همین چند ماه پیش، برای خودش قلیهماهی سفارش داده بود و هنوز عکس قلیهماهی از استوریاش پاک نشده بود که مُرد...قاشق دوم را به یاد فلان ...
شبیه زیرپوشی که سالها پوشیده شده و دیگر زیر هیچجا را نمیپوشاند، پارهام... ...