سوال من از خدا اینه. چرا دوست داره زجر بکشیم؟ چرا ناله و زاری مارو دوست داره؟ چرا تا میای یکم اروم بشی دوباره یه چی هوار میشه رو سرت؟! ...
تو دنیایی که همه دارن دنبال نیمه گمشده میگردن، دغدغه صبح تا شب من اینه چطور کارم رو گسترش بدم. اینکه سال های اول کاریم رو دارم طی میکنم هم تو این نا امیدی بی تاثیر نیست. از طرفی خوشحالم که داره طی میشه از طرفی میدونم قراره خیلی سخت بگذره تا به نتیجه قشنگی برسه ولی میدونی چیزی که از این زندگی یاد گرف ...
این متن هارو در واقع دارم برای اینده خودم مینویسم ولی ای کاش میشد برای گذشتم مینوشتم. میدونستم ته همه این اذیت شدنا قراره به کجا یا چی برسم. کاش میتونستم به خود گذشته ام بگم از یک ثانیه هم نگذر. هر ثانیه باید تبدیل بشه فرصتی در اینده برات بشه. حتی اگه کوچیکه انجامش بده. این روزا خیلی سخته. سختیش این ...
بعضی وقتا بعضی چیزا تو زندگی هست که هیچ وقت تموم نمیشه. مثل یه عشق کهنه. مثل دردی که هر روز زخمش باز میشه و اخر شب بسته میشه. قبلنا که بچه بودم فکر میکردم زندگی اینقدرا سخت نیست. فکر میکردم زخم ها یه روزی خوب میشن. یه روزی یادت میره که چقدر روحت زخم برداشته. فکر میکردم ادما اغراق میکنن که زندگی سخته ...
امروز دلم خیلی پره. مثل روزای قبل. چیزی عوض نشده فقط زندگی غیر معمولی من ورق دیگه ای ازش جلو رفت. مثل هر روز منتها با این تفاوت که امروز تولد پدرمه. البته فرداست ولی امشب احتمالا خیلی خوشحاله. دقیقا وقتی که حالم بده. همه بدنم به نحوی یه جوری مریضه. ناراحتی معده. گردن و کمردرد. سردرد و سرگیجه. بیحالی ...
بعضی وقتا بعضی فکرا تو سرم میاد که به عنوان شخص سوم قلبم درد میگیره از این فکرا. من به این حرفا عادت کردم ولی شخص سوم وجودم نه. بعضی وقتا با خودم میگم چی میشد منم یه پدر داشتم که مهربون بود. که بالا سرم بود. تکیه گاهم بود. میتونستم فارغ از خیلی چیزای الان زندگیمو بهش بسپارم. میتونستم از زندگیم براش ...
خیلی تلاش میکنم به ادما اعتماد کنم. اینکه از لاک پر از ترس و بی اعتمادی و شک بیرون بیرون بیارم. اینکه بگم شاید یه ادم خوب وجود داره. شاید بشه یکم بدون ملاحظه بین مردم زندگی کرد. بدون اینکه مدام بخوام سبک سنگین کنم طرف مقابلم دشمنه یا دوست. جالبه هر بار میخوام اینکارو بکنم سریع خلافش رو میبینم. برمیگ ...
حقیقت ناگفته ای که هر روز باهاش مواجهیم اینه که لحظه ای غفلت میتونه مارو برگردونه نقطه اول. اگر حتی برای یک ثانیه حواسمون رو از خودمون برداریم مشخص نیست بعدش چی میشه. زندگی مجموعه ای غافلگیری هاست. به شانس اعتقاد ندارم که بگم امیدوارم تو زندگیتون پر از غافلگیری های خوب باشه. هر کس مزد تلاشش رو میگیر ...
سلام در ابتدا جای همه دوستانی که در ذهن خوانی های یک و دو و سه و چهار و پنج و شش و هفت حضور داشتند رو خالی میکنم. الان که داشتم مرورشون میکردم، دلم گرفت. چقدر شور و اشتیاق بین بچه های وبلاگ زیاد بود. چقدر هیجان بود. چقدر همه منتظر بودیم تا دوستانمون به روز بشن و مطالبشون رو بخونیم و چقدر ذوق زده میش ...
تقریبا ۵ ماهه دیگه تولدمه. ۲۴ سالم تکمیل میشه و میرم تو ۲۵ ولی من این حسو ندارم. هر یک ماه که میگذره برای من بیشتر یک ماهه. هیچ وقت حس نکردم تو دهه بیست سالگی زندگیم بودم. این حس از وقتی که وجودم رو تو زمین حس کردم باهام بود. شاید از ۷ سالگی. حس خیلی بدی بود. قبلا اینجوری در موردش فکر میکردم. اما ال ...