عجیب از ته دلم میخواستم یکی رو داشتم که میتونستم بهش اعتماد کنم. بتونم زندگیمو بهش بسپارم و کمی از فشار دنیا رو دوشام رو بهش بسپارم ولی من ادم راحتی نیستم. ادمی نیستم که زیر بار حرف کسی برم یا بزارم کسی برام تصمیم بگیره و بخواد برام قانون تعیین کنه. ادمی نیستم که در برابر حرفی که شنیدم گذشت داشته با ...
تلاش کردن بهت ضرری نمیزنه. امروز رو بیشتر تلاش کن به چیزی که میخوای برسی. ...
من گمشدم! نمیدونم کجام! نمیدونم کِی و یا چجوری؟! اصلا خودم گم شدم یا دزدیدنم! خیلی وقته چیزی برای من نمیشه... انگار از یه جایی به بعد دیگه با جسمم نیومدم! گم شدم! وقتی میرم بیرون حس میکنم مثل اصحاب کهف بعد مدت ها وارد عصر جدید شدم! حتما همه چی میشه! فقط اگر پیدام کنن! امشب بیست و هشتمین شب تولدمه و ...
همیشه تو زندگیم سعی داشتم اینده رو بسازم. حتی اگر به قیمت از بین بردن حالم باشه.باید کارایی میکردم که میتونست منو به اهدافم برسونه حتی اگر قرار بود براش هر ثانیه زجر بکشم. کافی بود یه نفر جلوم میگفت نه باید بری دنبال قلبت. بری دنبال کاری که دوسش داری. هزار و یک دلیل براش میوردم که انجام کار عاقلانه ...
شما هم حسش میکنید که زمان خیلی داره دیر میگذره؟ حس میکنم خورشید و ماه دستکاری شدن؟ شایدم جادو شدن و اصلا حرکت نمیکنن. شایدم عذاب بعدیه.زندگی خودش یه عذابه و اینجوری دارن سخت ترش میکنن. ...
امید؟ چی هست؟ نمیدونم من همیشه افسرده بودم یا با واقع گراییم امید جور نبود. حتی الان که اینو مینویسم بیشتر از اینکه به امید چشم داشته باشم، به تلاش عقیده دارم. به اینکه بلاخره یه روز نتیجه میگیرم. بلاخره یه روز میبینمش و میگم من جا نزدم. من ادامه دادم و به پلن هایی که میچیدیم عمل کردم. موبه مو. منته ...
هر روز با خودم جنگ دارم. یه راه رو انتخاب میکنم و فرداش دوباره از اول بحث ها رو با خودم شروع میکنم. شاید دلیل اینکه قدمام کوچیکه همینه چون میگم اگه اونکارو میکردم زودتر نتیجه میگرفتم. تمام تلاش من اینه که بتونم شرایطی که دارم و خانوادم داره رو زودتر عوض کنم برا همینم دنبال کاریم که علاوه بر اینکه با ...
امروز بارون خیلی قشنگی اومد. تقریبا سه ساعت پیش بود. با داداشم رفتیم میدون امام. تو بارون محشر بود. باقلوا گرفتیم و اوردیم خونه بخوریم. تایم کوتاه و خوبی بود. ...
هیچ وقت فکر نمیکردم این حال رو پیدا کنم. تقریبا ۴ سال گذشته از اخرین باری که دیدمش. پدرمو میگم. این مدت ارتباط از طریق پیام بوده یا زنگ که البته بلاکش کرده بودم. هیچ وقت فکر نمیکردم حس غذاب یا تاسف یا دل سوختن داشته باشم وقتی میبینمش. البته نه برا اون برا خودمون. خیلی چیزا عوض شده. ما هم عوض شدیم. ا ...
الان دیگه مملکت شده اینطوری که یه عده مِلک دارن و یه عده دیگه تو اون مِلک کار میکنن و هرچی در میارن میدن دست صاحبِ ملک و یه چیز بخور نمیر هم میبرن بذارن سر سفرهشون که نرسیده، تموم میشه.دوستم میگه دیگه نمیتونم با تو حرف بزنم. مغزم منفجر میشه از بس که ذهنت بسته ست و سنگ "اینها" رو به سینه میزنی. دیگه ...