بخار قهوه داغی فضا را گرمتر میکرد. شرم و خجالت بین چشم ها از بین رفته بود. یکی به صندلی تکیه داده بود. گردنش را کمی خم کرده بود و روبرو را مینگریست. یکی دیگر آرنج خود را روی میز گذاشته بود و دست مشت کرده را زیر چانه. با دست دیگر برگه کاغذ را بالا گرفته بود و شعر میخواند. ناگاه، صدای پیانو و ویل ...
نویسنده نامه هنوز هم سر جایش نشسته بود. به گذشته ای فکر میکرد. به اولین روزها. به دفتر روزنامه؛ به اولین باری که قدم در آن نهاد تا اشعارش را چاپ کند. جوان چاپچی را دید. نگاهی به نگاهی گره خورد. سری از شرم به زیر افتاد. دست لرزانی بالا آمد و کاغذها را روی میز گذاشت. قدم هایی که به ناچار از آنچا بی ...
خورشید از پس کوه بالا آمد مرغ سحر به آواز درایستاد پنجره باز شد باد صبا به داخل خزید پرده به رقص درآمد سوت سماور سکوت خانه را شکست چای گلدم مهمان استکان کمر باریک شد دستمال نم دار گلدان ها را جلا داد عطر یاس زرد و صورتی در ایوان پیچید قلمی روی کاغذی تاختن گرفت نامه ای نوشته شد دامن چین داری پله ها ر ...
من یه INFPام: " یه چیزی تو ذهنمه که... لعنتی نمیدونم چطوری توصیفش کنم اما یه ایده فوق العاده دارم. کاش الان توی مغزم بودین میدیدنش " ...
خیلی به این فکر میکنم که "مسیرتو اشتباه انتخاب کردی یا فقط به خاطر سخت بودنش داری جا میزنی؟" البته مسیر که درسته؛ اما خب حرف اینه که من واسه این مسیر ساخته شدم یا نه؟ شایدم این جملات ساخته میشن تا فقط تنبلی و بی حوصلگی الان رو لاپوشونی کنن. دور که نمیشه زد؛ واسه دور زدن دیگه خیلی دیره اما اگه تقاطع ...