بچه که بودم توی محله ای که زندگی میکردیم بچه های هم سن و سال من اکثرا دوچرخه داشتن. خیلی دوست داشتم منم یکی داشته باشم. تا بتونم کنارشون رکاب بزنم و باهاش مسابقه بدم. شور و اشتیاق عجیبی براش داشتم. اما پدرم هیچوقت اجازه دوچرخه سواری بهم نداد. همیشه از این میترسید که یه بلایی سرم بیاد. بخورم زمین دست ...
چند وقت پیش یه مصاحبه دیدم از یه خانم اهل ماداگاسکار که همسرشون ایرانی بود و این خانم هم از همسرش فارسی رو یاد گرفته بود چقدر هم شیرین زبون و دوست داشتنی بود بماند. مصاحبه گر انتهای صحبت هاشون ازش خواست ایرانی ها رو با یه کلمه توصیف کنه و ایشون هم گفت "شراب" و تفسیرش هم این بود که شما هیچوقت از بودن ...
استاد عزیزی یبار یه حرف قشنگی زد؛ گفت: «هیچ بچه ای خنگ نیست مگر اینکه شما از ماهی بخوایی از درخت بالا بره. اونوقت میشه خنگ کودن بی عرضه احمق» اون ماهی کارش شنا کردنه. نباید بزاریش از درخت بالا بره که...:) ...
دلم یه متن خیلی خفن میخواد. از اینا که هم خودم بعد نوشتنش خر کیف بشم هم خواننده هام خوششون بیاد، زیرش پر کامنت بشه؛ اما متاسفانه مغزم کار نمیکنه (T_T) نمیدونن باید چی بنویسم، درمورد چی بنویسم، چه سبکی بنویسم. بعد وسط فکر کردن به این موضوع کتاب هندسه بخش بردارها جلوم بازه اخه این چه وضعشه. بشینم گریه ...
چشم نواز شماره بیست و دو: امروز جزوه های هندسه و ریاضی دبیرستان رو واسه پیدا کردن چندتا فرمول ورق زدم. از مرتب بودنشون خوشم اومد واقعا :)))) ...
چشم نواز شماره بیست و یک: یه دنیا با ترکیب رنگ آبی و سفید. "بیشتر توضیح بدم خراب میشه P:" ...
من یه INFPام: پشت سکوتم دارم سعی میکنم گریه نکنم یا احساسی که دارم رو قورت بدم...:) ...
انقدر که قرنی یبار مریض میشم و زیاد حالم بد نمیشه وقتی واقعا مریضم و دارم با عزاییل مذاکرات انجام میدم تا دست از خرخره ام برداره هیچکس باور نمیکنه. تازه تعجبم میکنن میگن تو که خوبی چته میگی بدم :))))) ...
فرمانده خونخوار دشمن برای آخرین بار تلاش کرد از گوهر با ارزشش استفاده کند. این آخرین فرصته مرد...عقب نشینی کن و راه رو برای ما باز کن تا خواهرت رو بهت برگردونم.... کاش میتوانست چنین کند اما حیف! حیف که موظف بود در حفاظت از کشور و مردمش...!!! خواهرش با آنکه او را نمیدید اما حضورش را فهمید. او خوب می ...
پریشان بود، خوش در میانه میدان جنگ و از خانه خبر رسیده بود که خواهرش چند روزی است ناپدید شده. وظیفه اش جنگ با دشمن و دفاع از سرزمینش بود اما دل و هوشش پیش خواهر کوچکترش. نابینا بودن خواهرش نگرانی او را بیشتر میکرد. بی شک مسیر خود را گم کرده و نتوانسته به خانه بگردد اما چرا از کسی کمک نگرفته؟ چرا نبو ...