بالاخره من و آقا ح صحبت کردیم. صحبت که میگویم، صحبت منظورم نیست. تنها کلمه کردن آنچه که میدانستم و در آن صفحه چت نوشته نشده بود، منظورم است. راه رسیدن نیست. راهی که هر دو آن را بتوانیم انجام بدهیم. نوشت تصمیم نهایی را تو بگیر. تصمیم راجع به چه چیزی؟ راجع به نبودن راه؟ راجع به تلاش نکردن؟ از دید انف ...
چند روزی است خوابم بهم ریختهاست. صبح زود بیدار میشوم و سرحال هم هستم. در صورتی که خواب شبانهام کمتر از ۶ساعت شده است. حالا اگر قرار بود سر کار بروم، مگر بیدار میشدم؟ خیر. یا هفته آینده که قرار است درس بخوانم، ببینم صبح بیدار میشوم؟ سحرخیزی هم جالب است. تجربه این که صبح زود بیدار شوم و خوابم نی ...
این یکسالی که سعی داشتم درس بخوانم در خانه فعالیت خاصی انجام نمیدادم. گاهی کمک میکردم ولی زمانی نداشتم که حضور فعال خودم را نشان بدهم. مادرم هم نمیگذاشت کاری کنم. امروز که بیدار شدم اول از همه کارهای اتاقم را انجام دادم. دو میز در اتاق داشتم که انداختمشان بیرون و راحت شدم. انگار باری روی دوشم بودند ...
دیشب حرفهایمان نتیجه نداشت. قرار است امشب ادامه بدهیم. یعنی این قرار را او گذاشت. این راه پیچیده است و بیشترین مسئولیت پای اوست. اگر میخواهد قبول کند باید کفش آهنین به پا کند. من هم به سهم خودم کفش را پایم خواهم کرد اما حقیقت این است که که کفش او باید محکمتر باشد. ...
دوستان بیاید با هم گریه کنیم. من تنهایی حوصله ندارم : ))) شوخی کردم. واقعیت زندگی رو پذیرفتن هم سخته. صحبت کردیم و هنوز داریم صحبت میکنیم. حداقل تا اینجا راهی نیست. منم وقتی ناراحت میشم که طنزم میزنه بالا و الان توی اون موقعیتم. که ناراحت و طنازم: )))) وضعیت گویا بنیسته. ادامه دادن نداره و حق میدم ...
نتیجه چه شد؟ به نظرم قرار نیست تلاشی صورت بگیرد. حداقل در این مقطع من تلاشی نمیبینم یا در کلمات پیدا نمیکنم. راستش من دلم نمیخواهد کسی را تشویق به تلاش کنم. تلاش؟ ما داریم از تلاشی صحبت میکنم که خودخواسته باشد که از دل برخیزد. اول او صحبت کرد. من حرفهایش را که شنیدم دیگر چیزی نگفتم. حتی راهها هم ...
این که من بخواهم از آقای ح راجع به آینده سوال بپرسم برایم بسیار سخت بود. تا توانستم از آن دوری کردم اما این سوال با نخی به پاهایم بسته شده بود. من هر چه میدویدم تا از آن بگریزم فایدهای نداشت و قدم به قدم همراهم بود. با خودم چند روزی درگیر بودم. برای آیندهام داشتم برنامه میریختم. حقیقت این است که آ ...
دوست داشتم درگیری ذهنی اینبارم رو رمزدار بنویسم. رمز همون قبلیه. از فردا درس خوندن رو شروع میکنم و کتابخونه هم خواهم رفت. دلم آرامش میخواد و کتابخونه آرامش رو بهم میده. ...
امشب داشتم کارهای سایت فروشگاهی را که شوهر دخترخاله زده است را انجام میدادم. خود شوهر دخترخاله هم کنارم بود و کمک میکرد تا زودتر کارها راه بیفتد. بعد از این که رفتند با آقای ح کوتاه صحبت کردم. بیحوصله بودند و منم ترجیح دادم خداحافظی کنم و برم سراغ شکمم، چیزی برای خوردن پیدا کنم. همه اینها را گفتم ...
این چند روز خانه نبودم. درگیر بودم، باید حضوری دکتر میرفتم. اضطرابم را حس میکردم بالا رفتهاست. خانواده هم با یکی از تصمیمات من مخالف است و رسماً اعلام مخالفت کردهاند. من هم رسماً اعلام کردم که ممنون میشوم در این تصمیمم دخالتی نکنند = )) گفتم جدی نمیخواهم چیزی راجع به این موضوع بشنوم. تصمیمم را ...