دیگه در کائنات موجودی نمونده که بی خبر از پایان نامه من باشه. تقریباً هر کی بهم سلام میکنه، بهش میگم پایان نامه دارم، پایان نامه. اینجا و شما هم که اصلاً در امان نبودید. انشالله هفده تیر به خیر و خوبی تموم بشه، عالَمی از دست من بیاسایند. اما فعلا تا نیاسوده اید، میشه اگر که اهل آشپزی و پخت و پز هستی ...
به نظرم همونجور که " کارِ دانشجویی" داریم، باید " تحصیل کارمندی" هم داشته باشیم. چیزی مثل مدرسههای شبانه، تا بچههایی که روزها کار میکنن بتونن شبها درس بخونن. دانشگاه هم باید کلاسهای شبانه داشته باشه. بخصوص برای مقطع ارشد و دکترا. و اِلا این وضعیت مالی و کاری اصلا اجازه نمیده تا گور دانش جویید. ...
هر روز به ابعاد جدیدی از اشتباهی که کردم پی میبرم. حس میکنم درست جایی که میتونست نقطهی عطف زندگیم باشه پا پس کشیدم که مباد شیشه نازک آرامشم خراشی رو متحمل بشه. اشتباه کردم. بد جایی هم اشتباه کردم. و مگر زندگی چند بار یه فرصت رو نصیب آدم میکنه. ...
یکنواختی کسل کنندهای در سرنوشت انسان است و تقدیر ما در فراز و نشیب امید و دلتنگی جریان دارد. از فضیلتهای ناچیز، گینزبورگ ...
اگر احیاناً براتون سوال شده باشه که " گذشته " چیه، آقای مقدم کامل توضیح میدن براتون. ...
هرگز برای تمجید از من نگویید زندگی را بسیار دوست داشت و همیشه سرشار از شوق زیستن بود، هر چند که آنچه از من، در زنده بودنم دیدهاید جز این نبوده باشد. من در طول زندگیام هرگز با کسی صادق نبوده ام و هیچ قصد ندارم این عادت را با خود به گور ببرم، پس پیش از مرگ همهی حقیقت را برایتان روشن خواهم کرد. من ه ...
درست شکل چهار پنج سالگیم و دقیقاً به همون اندازه، دلم میخواد تولد امسال یه دوچرخه هدیه بگیرم. ...
عجیب شده! دو صباح دیگه بیست و هشتمین سال زندگی رو هم تمام می کنم و هنوز همه من رو ده سال کوچکتر می انگارند. مامانم همسن من که بود خواهرم شش سال داشت و من یه سال. قدیما آدما چه زود بزرگ می شدن. شاید هم قدیما آدما میتونستن و بهشون اجازه میدادن و باورشون داشتن و اصلا به خودشون باور داشتن که زود بزرگ می ...
باران میبارد. رعد و برق میزند. باران بهار شیطنت باز است. شرور. دو دقیقه شلاق میکشد و میغرد، چند دقیقه آرام میگیرد و نفس که تازه کرد، باز امان نمیدهد و جوری میبارد که انگار میخواهد رد میلیاردها سال زندگی را از روی زمین پاک کند. باران پاییز ولی آرام و متین است. به یاد ندارم اینقدر داد و فریاد ...
رفته بودم دانشکده معماری. توی شاهنشین قدکی ایستادهبودم به نماز که یکدفعه زنی در را سرآسیمه باز کرد و خودش را انداخت تو. چادر قجری سرش بود و پوشیه سفیدش را بالا زد. روی طاقچهها را دنبال چیزی گشت، گنجه توی دیوار را زیر و رو کرد و وقتی خواست برود رو کرد به من و گفت: چرا وایستادی؟ بجنب الآن آژانا میان ...