من نمی‌فهمم اینی که توی سرم جا خوش کرده مغز من است یا مغز دشمن من؟ نشد ما یک کاری بخواهیم بکنیم و این تکه گوشت در هم پیچیده ساز مخالف نزند. میخواهی عادت جدید بسازی مقاومت می‌کند. میخواهی عادت قبلی را ترک کنی، راه نمی‌دهد. می‌خواهی بخوابی، خفاش شب می‌شود. می‌خواهی بیدار بمانی، هوس خواب اصحاب کهف می‌ک ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

چرا کسی جایی که باید حرف نمی‌زند. حرف بزنید بابا جان من. یک چیزی بگویید. اصلا بیایید بگویید اینقدر چرند نگو. بیایید بگویید قبل از حرف زدن دو دقیقه فکر کن. بیایید دهن کج کنید، ادایم را دربیاورید و بگویید: چیرا کیسی حیرف نیمیزنه!! اما یک چیزی بگویید آخر. بیایید گفت و گو کنیم. من بگویم، تو بشنوی. تو جو ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

گویا خیال این وظیفه را هم به عهده دارد که قدر شناسی آدم نسبت به لحظه حال را کاهش دهد و دست به دست حسرت بدهد و با هم نگذارند تا تمام لذت آن لحظه حال که به چشم بر هم زدنی از برابرت میگذرد را دریابی. مثلا خیال کنی جای چه کسی یا کسانی در این لحظه در کنارت خالی هست، یا اگر این لحظه در مکان دیگری جریان دا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. صبح زود بیدار شده بودم، صبحانه‌ی خوبی خورده بودم، به خانه و زندگی رسیده بودم، دوره آموزشی‌ام را پیش برده بودم، اندکی مجازگَردی کرده بودم، ناهار مفیدی خورده بودم و نشسته بودم پای مدل کردن طرح‌ها و آزمایش کردنشان. اما خیلی کاری از پیش نبرده بودم که مهمان نخوانده‌ای از راه ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

چه طلوع خنکی صورتم را نوازش می‌کند. ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

جداً من با زندگیم چه کار میکنم که نمیفهمم از کجا، بیست شد بیست و پنج، شد بیست و هفت و حالا هم رسیده به بیست و هشت. گذر ایام، تا وقتی که در میانه‌شان هستم به کندی میگذرد، اما بعد که ازشان دور شده‌ام با خودم فکر می‌کنم که چه زود گذشت. مثلا نفهمیدیم بهار و تیر امسال از کجا آمدند و به کجا شدند. گمانم فر ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

این عاریه تن ما هم انگاری جدی جدی عاریه است. گمونم قبل من، یه سی سالی زندگی کرده و حالا که با من رسیده به حوالی سی سال دومش، درست مثل یه بدن شصت ساله هر روز یه جاییش سر ناسازگاری داره. گمونم صاحب قبلیش، بدتر از من، اصلا حواسش بهش نبوده که اینقدر پژمرده شده. شاید هم لوس بارش آورده که اینقدر نازک‌نارن ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

همان سال‌های اولی که آمدیم این خانه، لولای پنجره اتاق خواب ترک برداشت. یکبار هم یادم هست که بابا خواست درستش کند اما مثل باقی کارهاش سمبل کاری. و بعدها هم هی پشت گوش انداخت تا ما از صرافتش افتادیم. زمستان‌ و پاییز که پنجره بسته‌ است مشکل خاصی نیست. اما تابستان‌ها که بابا دلش میخواهد تمام پنجره‌ها که ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

خیلی دلم می خواهد بنویسم، اما از چه چیز؟ از خودم می پرسم از چه بنویسم که لایق نوشتن باشد؟ درست مثل وقت‌هایی که خیلی دلم می‌خواهد با کسی، دوستی یا آشنایی حرف بزنم و از خودم می‌پرسم آخر از چه چیز؟ سلام و حال‌، احوال و چطوری را رد کنیم و برسیم به چه خبر؟ درست سر همین پیچ " چه خبر" من شبیه راننده‌ی نابل ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

امشب کوه شلوغه انگار. از اینجا چراغ چهارتا ماشین رو تشخیص میدم. شما نمی‌بینید، اما روی کوه یه مسیر ماشین رو هست که هر شب چند بار از پنجره نگاهش میکنم. هوا که روشن باشه، آدم ها رو هم میشه دید ولی شب‌ها فقط ماشین‌ها رو. لابد تنها نیستند. این وقت شب کسی تنهایی کوه نمیره. احتمالاً حالشون هم خوبه که تا ا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید