🔺گاهیگریززندگی قسطی در روزگار بیاهمیتها🖌️نازنین متیننیااین یادداشت درباره چیزهای بیاهمیت است؛ درباره نارنگی کیلویی ۱۶۵ هزارتومان که حتی ظاهرش هم مشخص است کیفیت چندانی ندارد و پوستش را روغنکاری کردهاند که تازه و رسیده نشان دهد. درباره گوشت و مرغی که هزارتومان هزارتومان بالا رفته و حالا اگر بخو ...
اما اینهم یکجورش است؛ یکجور قصه که شاید هزارسال بعد نمونهاش کنن برای دامنه بیحد آدمیزاد برای تحمل شرایط سخت اقتصادی و اجتماعی و اینکه فشار هرچه که باشد، بیاهمیتها، بالاخره راه خودشان را باز میکنند و آرام آرام زندگی را میبلعند و زنده ماندن قسطی هم خودش، نوعی از زندگی است. @nazaninmatinniach ...
🔺این یادداشت با کمی تغییر در روزنامه اعتماد منتشر شد، اصلش بدون و ضرب و جرح، میگذارم اینجا👇🏻 ...
سارا همیشه همانجاست. پشت تلفن، پشت پیام، پشت تمام قرارهای یکنفرهای که بهجای دو نفر میرفت . او بود که یادش میماند تولدها را، مناسبتها را، حال و احوال را. اگر کسی دلتنگ بود، سارا اولین نفر میفهمید. اما هیچوقت کسی نپرسید: " تو خوبی؟ " علی، برادرش، همیشه مشغول بود . نیکو، دوست صمیمیاش، فقط وق ...
مرحله تکراری گم شدن و سردرگمی ولی با شدت بیشتر، حس متفاوت و تازه بذاریم پای بزرگ شدن؟ نه اون چیزی که دلم میخواد توی این شرایط ناپدید شدنه به شکلی که تنها برم وسط یه جنگل، یه مدت با خودم باشم بعدش برگردم به کارام برسم که نمیشه براش گریه کردم، خیلیم زیاد... یه بارش نفسم دیگه بالا نمیومد ولی جالب ...
📚 معرفی رمان «همه تماشا میکردند» ✍️ نوشتهی رضا نوروزی (عبدالهی) 🖋️ در حال انتشار برای نشر ایهام 🔹 وقتی خشونت، عادی میشود و سکوت، شریک جرم است... رمان «همه تماشا میکردند» یکی از جسورانهترین روایتهای سالهای اخیر در ادبیات اجتماعی ایران است. روایتی دربارهی جامعهای که در آن، مردم فقط تماشا میک ...
امروز صبح که بیدار شدم، احساس کردم دیشب تمام دنیا را روی کولم گذاشته بودم و با خودم حمل کردهام. چشمهایم را باز کردم و کمی فکر کردم دیدم نمیتوانم بیدار شوم پس برگشتم خوابیدم. حالا سرحالم، تمیز و زیبا. حمام رفتهام و جیگولی پیگولی شدهام. دیشب یکهو غم هجوم آورد. چند وقتی است غم نمیدانم از کجا یکه ...
دختر بعد از یکسال و نیم زنگ خاتمه رو زد. گوشهی رستوران ژاپنی نشسته بودیم. هی صورت سفیدش سرخ و برافروخته میشد. تو تا گولّه اشک میچکید و بعد مثل خودش میزد زیر خندهی ریز عصبی. پرسید: مامان! ریگرتم نمیشه؟ گفتم: ممکنه یه جاهایی بشه. اما خب همینه دیگه! گفت: حتی با اینکه هنوز بیستویکسالم هم نشده م ...
بسم الله بعد از اینکه یه هفته کاری تموم شد و در آخرین روز کاری مغز من رو تیلت کردن هزار بار تو یه روز ناامید شدم و بعد امیدوار شدم از آموزش دادنشون و تا مرز جنون رفتم الان که کنارم نیستن دارم فیلماشون رو نگاه میکنم و به قند و نبات و عشق بودنشون فکر میکنم... ...
به نام خداوند کریم در راستای ایجاد تمدد فکری عمیق و انجام تمرینات روانشناسیم ، اومدم پارک نزدیک خونمون که کنار ورودی اتوبان قرار داره جایی کاملاً دنج و آرام و دوست داشتنی پر از درختان قشنگ مختلف🌳🌲🌿🌱 خیلی خیلی چسبید این تنهایی و آرامش و پاک نویس کردن دفترم که در اون جلسات مشاورهام رو مینویسم با خا ...