نیکولای آبی: - کتاب رنگآمیزی گرفتم اعصابم آروم شه. - چه خوب! از اینهایی که واسه بزرگسال و پر از جزئیاته؟ - نه، اونها بیشتر اعصاب خردکنه! از اینها: 👆 بعد ا ...
کاش میشد بعضی از آدمهای زندگیمون رو آخر هر سال بدیم بازیافت و در ازاشون پودر لباسشویی با رایحهی لیمو بگیریم. ...
برای اینکه به خودم حال بدهم، کنسرو قلیهماهی خریدم و با برنجی که از قبل توی یخچال مانده بود، گرم کردم و مشغول خوردن شدم. تازه یک قاشق خورده بودم که یاد دوستم افتادم. همین چند ماه پیش، برای خودش قلیهماهی سفارش داده بود و هنوز عکس قلیهماهی از استوریاش پاک نشده بود که مُرد...قاشق دوم را به یاد فلان ...
شبیه زیرپوشی که سالها پوشیده شده و دیگر زیر هیچجا را نمیپوشاند، پارهام... ...
موبد موبدان، مهربان فیروزگری، هفدهم اسفندماه درگذشت. او بزرگترین رهبر زرتشتیان یا کسی شبیه به پاپ برای مسیحیان بود. پیرمردی خوشرو که لبخند از صورتش نمیافتاد و مصداق عینی اسمش، «مهربان» بود. «گمنام» بود. آنقدر که اگر در خیابان میدیدیاش، با آقای باقری، پیرمرد بازنشستهی همسایهتان اشتباه میگرفت ...
پیاز توی سبد پیاز و سیبزمینیها در عرض سه هفته، بیست و هفت سانت جوانه زده. با خطکش اندازه گرفتم و چرند نمیگویم. آنوقت گلدان گرانقیمت گوشهی پذیرایی که آبیاری به موقع، کود به موقع، سمپاشی و نوازش و این قر و فرها را دارد، در سه سال گذشته فقط ده دوازده سانت رشد کرده. ماجرا از این قرار است که پیاز ...
باید ممنون میدان آزادی باشم که گاهی مجبورم میکنه به نوشتن. به خودم اگه باشه رخوت و کرختی ننوشتن رو ترجیح میدم.فرهنگ ژاپن جزو علاقههای مطالعاتی منه. به بهانهی این پرونده تونستم قدری در مورد مراسم چای ژاپنی بخونم و نتیجهی اون خوندنها شد این یادداشتی که میتونست کاملتر و خلاقانهتر باشه ولی اگ ...
قالب یخ را خالی میکنم تو کاسهی چینی گلسرخی. کمی آب بهش اضافه میکنم. دستمالی که این وقتها توی آب خیس میکنم میگذارم روی پیشانی و چشمها دم دست است. این حجم یخ همیشه برای یک نوبت تسکین سردرد میگرنی زیادی است. مدیریت بهاندازه یخ از قالب درآوردن را هم خیلی بلد نیستم. این بار اما با خیال راحت همه ...
این ترم زیاد امتحان گرفتم. امتحانهای دوستِ از اصفهان دورم هم با من بود. امتحان گرفتن وضعیت پاردوکسیکالی دارد برام. یک سمت ذهنم را تصویر دانشجوی سالبالایی هیکلی و قدبلندی پر کرده. کارشناسی که بودیم بهعنوان کمکمراقب میآمد بالا سرمان. حالا دههشصتی دربهدر سربهزیر چه نیازی به کمکمراقب داشت، نمی ...
توی قدم زدن امروز فهمیدم زندگی آنقدر چیز شگفتانگیزی است که حتی اگر همهی مواهبش یا بخش زیادیش هم به تو نرسد، اگر تو فقط برای تماشای جهان آمده باشی و کیفش را بقیه ببرند، باز هم ارزش زنده بودن دارد. تماشای کیف کردن بقیه هم کیف دارد. بچهای تاب میخورد و این خوب است. پیرزن و پیرمردی آمدهاند پیادهرو ...