یک دعای مشهور هست که از قدیم الایام به گوشم میرسید و مدتها بود که فراموش کرده بودم تا اینکه خودم تجربه کردم و بارها و بارها بهش رسیدم اما در پس ذهنم این جملات حاضر بودن. متن دعای آرامش این هست: «پروردگارا! به من آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم و شهامتی، تا تغییر دهم آنچه ...
ساده و مختصر اینکه این هندیها که صبحانه املت نوشابه میخورند و سر مرزشان با پاکستان هر روز هندی بازی در میآورند، دیشب جنگنده خودشان جنگنده خودشان را زده، بعد خیال کردند پاکستان حمله کرده، توپخانههایشان شروع کردند به زدن همدیگر. بعد که دیدند آبرو برایشان نمانده گفتند ایران حمله کرده. پ.ن: برای د ...
بچه که بودیم، سر و تهمون رو که میزدن خونهی پدربزرگها و مادربزرگهامون بود. خیلی هم خوش میگذشت و دیگه هیچ وقت اون روزها در زندگیمون تکرار نمیشن، کمکم که دنیا ازمون میگیرشون میفهمم چه ستونهای برای خانواده به حساب میومدن. همین الان که از […] ...
قبل از عید خیلی مصمم بودم در نمایشگاه کتاب شرکت کنم ولی خب هم فراموش کردم هم واقعا تنهایی از عهدهی این همه کار بر نمیام، باید یه فکر درست و حسابی بکنم. بگذریم، گذشت تا امروز که دیدم نمایشگاه شروع شده و من همچنان […] ...
اول: حضرت مسیح علیه السلام فرمودند: «خُذُوا الْحَقَّ مِنْ اَهْلِ الْباطِلِ وَ لا تَأْخُذُوا الْباطِلَ مِنْ اَهْلِ الْحَقِّ،کونوا نُقّادَ الْکَلامِ» حق را از اهل باطل فراگیرید و باطل را از اهل حق فرا نگیرید. سخن سنج باشید. 🔎 مثلاً در یک گروه تلگرامی یکی از اعضا که از روزنامهنگاران قدیمی و با سابقه ...
معرفی یک سریال صوتی جنایی ایرانی ...
از آخرین باری که خیلی جدی سریال دیدم خیلی وقت بود که گذشته بود. بیشتر به خاطر یادگیری زبان تصمیم گرفتم سریال ببینم. بین سریالهای مختلف تاس انداختم که این فیلم انتخاب شد ولی خیلی راضی هستم. واقعا فیلم با بازی کوین اسپیسی فوقالعاده بود […] ...
نیمه شب بیدار شدم و خوابم نبرد، رفتم فیدلی و خواندن وبلاگ. لذتی بالاتر از این نیست. وسط مقالهای خوابم برد و خواب دیدم. ساعت یک و نیم ظهر بود و من اسنپ گرفته بودم بروم بیمارستان برای شیفت. اسنپ؟ داخل اسنپ زن دیگری بود که در خیابان شهناز یا همان شریعتی پیاده شد ولی…Continue reading نیمه شب وقت مناسب ...
از قبل از عید میخوام کپتن رو ببینم و باهاش گپ بزنم ولی یا من نیستم یا ایشون نیست. دیگه این هفته تصمیم گرفته بودم حتما ببینمش، اونقدر به هم زنگ زدیم تا یه وقت خالی ساعت ۹ شب پیدا کردیم و تو یه کافه […] ...
دیروز روز معلم بود ولی خب امروز لیلی رفته بود برای معلمهاش هدیه خریده بود. منم یاد معلمهای خودم افتادم، به خصوص معلم کلاس اول ابتدایی آقای بیات. آخر سال بود، خانوادهها برای بچههاشون کادو خریده بودن، مدرسه هم بچهها در نمازخونه جمع کرده بود، […] ...