"در کارگه کوزهگری رفتم دوش" دیشب به جهانِ هستی وارد شدم. "دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش" هر کسی یا مشغولِ خودش بود یا گهگاهی هم میخواست خبری از اسرار بگیره! "ناگه یک کوزه برآورد خروش" ناگهان یکی به خودش اومد و هُشیار شد: "کو کوزهخر و کوزهگر و کوزهفروش!" که کجاست اونی که من رو شکل داده و اونی ...
چه خوبه که هنوز دوستانی هستند که وقتی به یادشونم، اونها هم به یادم هستند... ممنونم از پری نازنین که من رو به این بازی وبلاگی دعوت کرد و ممنونم از آقاگل که این بازی رو بنیان نهاد تا چنین بدانم که در یادها ماندهام ((: و خب من این نامه رو قبلاً نوشته بودم که در وبلاگ آقای نئوتد منتشر شده بود اما در و ...