آ - وقتی که پاییز میخواد شروع بشه من تو فکر مهاجرت کلاغام. یعنی اینطور که یه بعداز ظهر پاییزی رو پشت بوم مشق! مینوشتیم اونجا دسته ای پرنده سیاه (به زعم دوستان کلاغ) اوج میگرفتن و مهاجرت میکردن. حالا این پرنده سیاه شده فکر و ذکر اول پاییز یه عمر ما. دیروز هم یه دونه دیدم که زیر درخت گردو به صفا ب ...
امروز یه چالش شخصی برای خودم شروع کردم. اول دلم میخواست هر روز توی وبلاگ ازش بنویسم ولی این کار سختش میکنه؛ هم از نظر زمانی که شاید نتونم بذارم و هم از این نظر که بعضی روزا ممکنه یادداشتهام شخصیتر باشن و نمیخوام چیزی رو سانسور کنم. مثلا همین امروز برای خودم یه جملاتی نوشتم و بعد احساس کردم با ا ...
این روزا بیش از هر چیز دیگهای احساس تنهایی میکنم. انگار که تک افتادم بین جماعت.اونقدر این احساس قوی و پر رنگتر از هر زمان دیگهای توی زندگی و افکار و زندگیم نمود پیدا کرده که انگار از همون اول تا به حال تنهای تنها بودم فقط الان متوجهش شدم. خودم رو جدا میبینم، خودم رو تنها میبینم، حس میکنم هیچکسی ...
به طور ویژهای نیاز به استراحت دارم. اینقدر که یه مدت فشار کاری و روحیم زیاد بوده و هست مخصوصاً این هفته، مخصوصاً ماه اخیر... نیاز دارم بدون فکر کردن به هرچیزی رها کنم یه مدت همه چیز رو و برم برای یک اعتکافِ روحی بدور از آدمها بدون اینکه بعد برگشتنم چیزی خراب شده باشه یا تغییر منفیای پیدا بشه. ...
نازنین همونی که یه چند باری گفتم که خیلی از اون دختراست که مامانا تو سرت میزنن که تو یه کلینیک زیبایی اتاق داره و ماشین داره و داره برا ایلتس میخونه که بره و قص علی هذا و لازم به ذکر که در کنار همه ی اینا نازینین واقعا دختر نچرالا خوشگلیه دیروز عکسای عروسی برادرش رو نشون میداد که از عروس خیلی خوشگلت ...
سلام. بعد از حدود دو ماه دوباره برگشتم. فکر نمیکردم دیگه تعداد نوشتههام به قدری برسه که توی مرداد ماه تعداد پستهای وبلاگم به ۰ برسه :) همین نشون میده که چقدر افکار و کارهام به هم ریخته... روزهای نسبتا فشردهای رو دارم میگذرونم. خیلی دارم سختی میکشم. بابت هر خواستهای که دارم یک مانع خیلی بزرگ ...
سلام یک ماه اخیر واقعا سنگین بوده؛ از نظر بار کاری و همچنین مسئولیتهام توی خونه. مامان یک ماه پیش رفت یه سفری (چون که باید پیش خالهم میبود یه مدت) و تا هفتهی بعد هم نمیاد. و به هر صورت، یه بخشی از کارهای خونه رو دوش من افتاد مثل آشپزی و این چیزها. قبلش آشپزی کلا فعالیت مورد علاقهی من نبود و تو ...
واقعا انگار دارم توی یه رمان یا فیلم عجیبوغریب زندگی میکنم، انقدر که اتفاقهای عجیب و صحنههای دراماتیک داره. اصفهان که برگشته بودم، سه روز اول از صبح تا شب با بابام حرف میزدم. از همهچیز. میدونی، خوشحالم میکنه که وقتی میپرسه ازم همهچیز خوبه، میگم آره، همهچیز واقعا خوبه، چون واقعا هم خوبه ...
دیروز ۱۶ ام شهریور روز بلاگستان فارسی بود. دقیقا ۲۳ سال ۱ روز پیش یک دانشجوی رشتهی کامپیوتر به اسم سلمان جریری اولین پست وبلاگی به زبان فارسی رو در اینترنت منتشر کرد. راستش داشتم به این فکر میکردم که چرا روز فیسبوکستان فارسی رو نداریم، یا اینستاگرام فارسی و یا تلگرامستان فارسی رو نداریم، در انتها ...
اگه خود قدیمیم رو میدیدم، بهش میگقتم که خوشحالی یا ناراحتیت رو به اتفاقهای بیرونی گره نزن، نه اون خوشحالیها موندگاره، نه اون ناراحتیها، خیلی زودگذرن. بهش میگفتم مسیر سخت رو برو، یه مدت داغون میشی ولی از پس باز کردن این گره برمیای و بعدش آرامش خوبی منتظرته. اونه که موندگاره. ...