پنج‌تا بشمارم، رفته‌اند. چهار، سه، دو، یک. نَه.بالای حوضچه‌ی آب سرد می‌ایستم.«بچه‌ها اینجا نوبتیه، هر کی یه دقیقه نوبتشه. شما ده دقیقه است اون تویین.»-«اینجا مال ماست.» همه می‌خندند.از گوشه‌ی حوضچه‌ی دو متر در دو متر یواش می‌خزم تو آب.-«بچه‌ها بهش آب بپاشین، باید بره. زووود.»ناخودآگاه من هم آب می‌پا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

▪️دودِ علمسفر تحمیلی به خانه‌ی پدر و بیکاری‌هایش مجابم کرد سری به زیرزمین و آت‌آشغال‌های ابتدای جوانی بزنم. یک کارتون از کتاب‌های مهندسی مکانیک بیرون کشیدم و فکر کردم بد نیست بفروشم‌شان. در این هفت هشت سال که به درد خودم نخورده بود. کتاب‌ها و جزوه‌های کنارش من را به دورانی می‌برد که دقت و پشتکار زیا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

ازش پرسیدم: «جایی برای گریه کردن پیدا کردی؟»آدم در خانه‌ی خودش خیلی راحت می‌تواند گریه کند. جاها و زمان‌های گریه معلوم است. اما وقتی یک جنگ‌زده‌ی بدبخت باشی و مهمان دیگری، اوضاع سخت است. حالا پرسش‌ام از خودم این است که حال «الان»م را می‌توانم با گریه رفع و رجوع کنم؟ گریه پاسخی روشن به وضعیتم خواهد ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

هنوز چند ثانیه مانده تا واکنش بدهم. ماشین جلو ناگهان ایست کامل کرده. بابا با اضطراب می‌گوید: «ترمز کن.» به خاطر اضطراب او می‌ایستم، نه خودِ واقعه. او موقع رانندگی همیشه پیش من نشسته و نگذاشته خودم با خطر مواجه شوم. که خودم تشخیص دهم باید بیاستم. مثل یک زنگ خطر در زندگیم عمل کرده و چون ترس‌هایش بیشتر ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید