قدیم‌ها که تشک‌ها اینقدر تنوع نداشت، کارمان راحت‌تر بود. یک تشک پنبه‌ای می‌خریدیم و سالی یک بار هم می‌دادیم لحاف‌دوزی پنبه‌هایش را بزند. حالا اما هزار مدل تشک طبی، فنری، طبیِ فنری، فنری پاکتی و غیره آمده که آدم واقعا نمی‌فهمد چی به چیست! داشتم توی فروشگاه‌های اینترنتی دنبال ویژگی‌ها و تفاوت‌های انوا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

هر روز صبح برقمان می‌رود. امروز که هوا زیادی گرم بود، گفتم به جای توی خانه ماندن و حرص خوردن، بروم چند تا از کارهای بیرون از خانه را انجام بدهم که تا وقتی برمی‌گردم، برق هم آمده باشد.اول از همه رفتم مرکز بهداشت. کلی منتظر شدم نوبتم برسد و همین که رسید، برق رفت!نفس عمیقی کشیدم و گفتم اشکال ندارد. به ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

هربار می‌روم کتاب‌فروشی، لابه‌لای قفسه‌ها می‌گردم و اگر کتاب باکیفیتی پیدا کنم که قیمت قدیم باشد، می‌خرم که یا خودم بخوانم یا هدیه بدهم. کتاب خوب که انقضا ندارد؛ حالا چه فرقی می‌کند چاپش برای سال ۱۳۸۷ باشد یا ۱۴۰۴؟ مشکل اینجاست که موقع حساب کردن پای صندوق مجموعه‌ای از احساسات مختلف مثل خجالت و شرم و ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

Forwarded From خیالِ تو…عهد بستمنفسم باشی ومن باشم و تو…https://t.me/khiyal_e_to3860 ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

نیکولای آبی: در خانه‌ٔ مادرم یک موضوع بسیار مهم وجود داشت و آن هم پیازداغ بود. در تمام عمری که آن‌جا زندگی می‌کردم، مامان پنج صبح بیدار می‌شد و روی کوچک‌ترین شعلهٔ گاز با کمترین درجه، پیازدا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

حوصلهٔ هیچ‌کس و هیچ‌چیز را ندارم. درست شبیه مداد سفید توی جعبه‌ٔ مدادرنگی‌ها که هر بار دختربچه‌ دفتر نقاشی‌اش را باز می‌کند، قلبش می‌آید توی نوکش و بعد که دختر مداد صورتی را برمی‌دارد، نفس راحتی می‌کشد و به بی‌حوصلگی‌اش ادامه می‌دهد. ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

ما مهره‌های صفحه‌ی بازی‌شان بودیم. بعضی‌هایمان آبی، بعضی سبز، بعضی زرد و بعضی‌های دیگر قرمز. یک‌گوشه توی جعبه افتاده بودیم و دلمان به روزمرگی‌مان خوش بود. آن‌ها تاس ریختند. خانه به خانه جلو رفتند. بعضی از ما حذف شدیم. آن‌ها امتیاز گرفتند. بازی طول کشید. خسته شدند و صفحه را رها کردند. ما ماندیم و این ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

تنها قسمت از ذهن و جسمم که شب‌ها واقعاً می‌خوابه، دست‌ها و پاهامه. طوری خواب می‌رن و بی‌حس می‌شن که هر روز صبح برای خاموش کردن زنگ ساعت پنج دقیقه توی خودم گره می‌خورم و بعد از تلاش‌های فراوان، تسلیم می‌شم و دقایقی به صدای دیریرینگ دیریرینگ گوش می‌دم تا بالأخره حس به انگشت‌هام برگرده. ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

خودم از خودم می‌پرسم: «برای چی اینقدر پوست لبت رو می‌کنی؟» و خودم به خودم جواب می‌دهم: «می‌خوام ببینم بعد از پوسته و گوشته، به هسته می‌رسم یا نه!» بعد به بی‌نمکی خودم می‌خندم و باز یک تکهٔ دیگر از پوست لبم را می‌کنم! ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

خواب معلم ورزش دبیرستانمان و امتحان‌گرفتنش را دیدم. یکی از بخش‌های امتحان این بود که هفت بار دور زمین بسکتبال مدرسه بدویم و او زمان بگیرد و براساس دقیقه و ثانیه‌های دویدنمان نمره بدهد. تئوری خودش این بود که سه دور اول انرژی دارید و باید خوب بدوید. دور چهارم کمی سرعتتان را کم کنید برای تجدید قوا و بع ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید