اولین باری که رفتم تراپی رو خیلی خوب یادمه... 1 مرداد ماه همون سالی که رفتی، صبح سه شنبه ساعت 10، یهو خودمو دیدم که کوله مو بغل کردم و نشستم روی مبل های سفید و سبز مطب تراپی، دور تا دورم گلدون چیده شده بود، رنگ بندی دیوارا هم مثل رنگ مبل ها سفید و سبز بود، خیره شده بودم به درهای رو به روم که کدوم یک ...
جهان تا هست خواهم بود اگر تو جانِ من باشی برایم خانه باشی، خاک باشی وطن باشی … ...
هیولا خواست بلند شه که باز صدای دادش همه جا رو پر کرد! نگاش کردم. پشتشو گرفته بود و میخارید! گفتم باز چی شد؟ جواب داد کاکتوسای لعنتی انگار با من لجان..! همش تیغ پرت میکنن به من. بهش میگم ناسلامتی تو هیولایی! یکم روی زمختت رو نشون بده! میگه هی! چیکار کنم؟ میخوای بردارم اینا قورتشون بدم؟ میگم بعدشم ا ...
یه اصطلاحی توی انگلیسی وجود داره به اسم i feel blue، معنی لفظیش میشه من احساس آبی بودن میکنم! ولی خب معنیش اینه که من غمگینم... خیلی غمگینم. به نظرم این بیشتر حس غمگین بودن رو میرسونه تا یکی بخواد بگه i feel sad... و من امروز احساس آبی بودن میکنم! نه برای جوونی که با گرانی، جنگ های داخلی، تورم، تحری ...
امشب انگار یه دختر کوچولو 4 ساله ام، جلوی یه دوربین، توی یه اتاق خالی و تاریک. پشت دوربین کسایی به تماشای من نشستن. کت شلواری، چاق و بی ریخت. نشستن و با لذت مردن مامان من رو تماشا میکنن. پول دادن تا یه نفر مامانم رو جلوی من بکشه و از گریه های من و تکون دادن جسم بی جون مامانم، لذت میبرن. امشب همینقدر ...
دیگه به چند شکل متفاوت یه مقدمه برای نوشتن از تو رو شروع کنم؟ تیتر خودش گواه همه چیزه... اما دیشب وقتی بیداریم باخت، تو باز من رو بردی... نشسته بودیم توی مترو، تو میخندیدی، بهم نگاه میکردی، بهت نگاه کردم و گفتم یه فرصت دیگه بهم بده. باشه؟ چشمات گفتن باشه، دستات بغلم کردن، و مخلوطی از بوی موهات و شال ...
تنهایی من رنگ غمگين خودش را داشت يک جور ديگر بود، آيين خودش را داشت تنهایی من بوی رفتن، طعم مُردن بود تنهایی ام ردّ طنابی دور گردن بود بعضی زمانها پا زمين ميکوفت، لج ميکرد وقت نوشتن دست هايم را فلج ميکرد بعضی زمان ها دردسر ميشد، زيادی بود بعضی مواقع يک سکوت غيرعادی بود در سينه مثل نامه ای تاخورده می ...
هیولا دفتر و کیف روی صندلی رو برمیداره میذاره یه گوشه و میشینه روی صندلی میگه "من که گفتم قضیه پروندهها رو به هیچکس نگو" سرمو به معنی "دیگه گفتم دیگه.. چیکار کنم..؟" تکون میدم و همینطوری که به یه نقطه خیره شده میگه "حالا خیلی عصبانی شد؟" بهش میگم "گمونم آره" یکم که هر دو ساکت شدیم میگم "فکر کنم بهت ...
قدیم بچگیا تو محل ما یه دختری بود خیلی خوشگل بود، چشماش عسلی، مو طلایی، دستاش باریک، خندههاشو که من خیلی یادمه خیلی زیبا بود. من اون موقع خیلی بچه بودم. خیلی مهربون بود هر موقع منو میدید یه چیزی بهم میداد... آبنبات چوبی، آدامسی هر چی! چند وقت بعد ته پاییز یکی از سال هایی که من مشق هامو توی مدرسه می ...
مثل کامپیوتری که ویروسی شده باشه و دست خودش نباشه، تو هی زیاد و زیاد تر میشی تو ذهنم! مثل همین امروز عصر که رفتم دوش بگیرم، توی آینه که خودمو دیدم گفتم عه چه شکمی در آوردما..! دوش حموم هم شکسته بود! با همون حالت نیمه شکسته آب سرد رو باز کردم و نشستم کف حموم. همه چی خوب بود تا اینکه باز شکمم اومد تو ...