دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ شده. دلم برات تنگ ...
توی آخرین روز سال، یادم مونده که یه سری چیزا رو بذارم همینجا بمونه. به سال بعدی نره. مثلا نگه داشتن اشیای بی معنی که پر از خاطرات با معنی ان! یا مثلا پروژههای نصفه کاره که باید شیفت دلیت بشن. از پوشه عکسها که نگم برات. فکر کنم یه 10-20 گیگی حذفیات داشته باشم! همه این کارا مونده برای همین یه امروز ...
کنار اومدن یعنی شکست رو قبول کردن. من اون شوالیه توی ذهنم نمیشم که از همه چی شکست خورده و اومده یه جای دور از همه یه قلعه ساخته توش زندگی میکنه. بله با خود تو ام شاه سیاه. کنار اومدن یعنی مبارزه نکردن، من اون توانایی که دارم رو بلااستفاده نمیذارم بیام یه گوشه قلعه سیاه ساز بزنم و صبر کنم غروب بشه بر ...
خب... سلام! در یک حرکت خیرخواهانه تصمیم گرفتم اطلاعاتی که از تراپیهایی که رفتم اینجا به اشتراک بذارم. پس! این تراپیهای مجانی حرفای قلمبه سلمبه خودم نیست. منبع همشون دکتراهای روانشناسی داشتن و راستش خیلی هم کارشون خوب بوده! پس بریم اولیش. اینو راستش از یه توییت برداشتم ولی خب دیدم راست میگه! سوال ه ...
سلام! از روزی که من با پدیدهای به اسم وبلاگ آشنا شدم، میشه گفت همیشه و همه حال یه وبلاگ داشتم حالا چه بلاگفا چه بیان چه میهن بلاگ و... وبلاگ نویسی تبدیل به بخشی از زندگی من شده و با نوشتن آروم میشم. به قول یکی از دوستام که همیشه میگه انگار نوشتن آخرین و امن ترین سنگر توعه! نه اینکه از بلاگفا بدم بی ...
از نظر من اکثرا یا حتی میشه گفت تمامی رنجش ها از نامساوی ها میاد. توی همه جا میتونی ببینی! یکی یه لباس شیک داره، اونی که نداره رنج میکشه! یکی پول داره یکی نداره رنج میکشه. چرا اینو میگم؟ چون هیچوقت ندیدم کسی بیاد از اون دید حرف بزنه. چون رفاه و آسایش جمع شده برای یک درصد جامعه اس که ما داریم رنج میک ...
میون شلوغیهای خونه تکونی، چشمم افتاد به اون کاور مشکی. کاور مشکی گیتارمو میگم. آرزوی بچگیام! یادش بخیر چقدر پول جمع کردم و گرون شد و گرون شد و پول جمع کردن تا که بالاخره زورم به خریدنش رسید! شبی که رفتم از تیپاکس تحویل بگیرمش چقدر ذوق و شوق داشتم!.. رفتم سراغش و زیپشو تا نصفه باز کردم.. شکستگیشو دی ...
دوم دبیرستان که بودم یه همسایه داشتیم که تومور داشت، برداشته بودن. بعد یه کوچولو از دید بقیه دیوونه به نظر میرسید. ما تازه رفته بودیم اونجا. من یه روز داشتم فوتبال بازی میکردم تو حیاط. تنهایی! مثل همیشه با رقیبهای خیالیم. یهو دیدم دو تا دست چشمامو از پشت گرفتن! تا برگشتم ببینم کیه دیدم اون خانومها ...
بچگیام یه هفت تیر اسباب بازی داشتم. سیاه، دسته اش طلایی، لوله اش بلند، خیلی قشنگ بود! کل بچه های محله بهش چشم داشتن! اون زمان نه اینترنتی چیزی داشتم برای باخبر شدن از دنیا نه هم سواد درست حسابی برای خوندن. ولی یه بازی ساخته بودم! از این ترقه تفنگی ها میخریدم. 6 تا از خونه هاشو خالی میکردم و یکی میمو ...
شانهات را دیر آوردی سرم را باد برد خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا بیتهای روشن و شعلهورم را باد برد با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز دیر کردی نیمهی عاشقترم را باد برد بال کوبیدم ق ...