روزمرههای جنگی سرکلیشه ستونی است که روزانه در اعتماد منتشر میشود. شماره دهم 👇🏻 ...
Forwarded From نگارنامهبسیار دقت میکنم. از بچگی همینطور بودم دائما خیره به جایی بودم. خیره به اتفاقی، آدمی، فضایی!مامان که رفته بود تا دکتر زنان معاینهاش کند من از لای پرده خیره به زن لنگ در هوای تخت بغلی بودم، در عروسی خیره به لباسها و رقصها و خندهها بودم، در مهمانی خیره به خانه مردم بودم، طرح ...
از روزی که آتش بس شده تنها کاری که می کنم خودم را می رسانم به چیزهای آشنا،ادم ها،مکان ها،ادم ها را میبینم که بفهمم زندگی هنوز سرجای خودش هست.همان زندگی نیمه کاره البته.همان زندگی ای که توش درد میکشیدم و همان ادم هایی که مایه ی آزارم می شدند.فکر میکنم این روزها من از فقدان معنا یا جا به جا شدن آنها ...
Forwarded From namelessرفتن و رسیدن و تازه شدنحالا جنگ تمام شده و ما برای هضم تمام اینها به زمان درازی نیاز داریم.در اتوبوس تهران نشستهام و صندلی را با آب خیس کردم. میدانم که فعلا باید با حواسپرتیهایی که بروزش در اشیا خواهد بود کنار بیایم. برای هر کس شکلی دارد و یکی از اشکال من همین است. دستم ب ...
Forwarded From نازنین متیننیا🔻روزمرههای جنگیحالا وقت زندگی است 🖌️نازنین متیننیا یک روز بعد از آتشبس، زندگی روی نواری از آرامش آغوشش را به روی ما گشوده. انگار نه انگار که تا دیروز در ملغمهای از دود و آتش و ترس، ما را نگران و دلواپس گذاشته بود. حالا ما، آدمیزادهای ترسیده و روی دیگر زندگی دیده، در ...
بدون آنکه با آدمها معاشرت کنم، با بستنی قیفیام نشستهام به تماشا. تماشا کردن شبیه مراقبه است، شبیه بردن ذهن بهجایی بیرون از خودش. مغزم برای هضم کردن همهی اتفاقهای پیشآمده هنوز هم مهلت میخواهد، حتی بهجایش وادارم میکند موهایم را از ته بزنم و با این شیوه، بر انتهای همهی وقایع غیرعادی یک نقطه ...
🔻روزمرههای جنگیحالا وقت زندگی است 🖌️نازنین متیننیا یک روز بعد از آتشبس، زندگی روی نواری از آرامش آغوشش را به روی ما گشوده. انگار نه انگار که تا دیروز در ملغمهای از دود و آتش و ترس، ما را نگران و دلواپس گذاشته بود. حالا ما، آدمیزادهای ترسیده و روی دیگر زندگی دیده، در سکوت و آرامشی عجیب، به «حالا ...
روزمرههای جنگی سرکلیشه ستونی است که روزانه در اعتماد منتشر میشود. شماره نهم👇🏻 ...
Forwarded From -استیصال🍃 (𝒚𝒂𝒔𝒊𝒏)میخواهم بدانم کِی،چهطور همهچیز عادی میشود؟ هیچوقت عزیز جان، هیچوقت.ولی بالاخره یکروز باید وانمود کنیکه یادت رفته.»- از وبلاگ چند وقت یکبار- آقای اکا؛نوشته شده در سال ۱۳۸۸ ...
▪️دودِ علمسفر تحمیلی به خانهی پدر و بیکاریهایش مجابم کرد سری به زیرزمین و آتآشغالهای ابتدای جوانی بزنم. یک کارتون از کتابهای مهندسی مکانیک بیرون کشیدم و فکر کردم بد نیست بفروشمشان. در این هفت هشت سال که به درد خودم نخورده بود. کتابها و جزوههای کنارش من را به دورانی میبرد که دقت و پشتکار زیا ...