خلاصه بگویمامر آموزش نابود شده.و چی نشده؟ ...
راستی استاد بلامنازع قاعده «نگو، نشان بده»؛ اوجش آنجا که یوسف وارد میشود و زنها جای پرتقال، دست خودشان را میبرند. نیامده بگوید چشمش چنین بود و ابرویش چنان، گفته زنهای اشراف که قاعدتا دسترسیشان به جنس مخالف محدود نبوده، دستشان را... . یعنی یوسف خیــــــلی آنچنانتر بود. اینطور به فانتزیهای من و ...
در جوشن کبیر جای خالی صفتی که به قصهگو بودن خداوند اشاره کند، بهشدت حس میشود. ای کسی که در پیرنگهاش هیچ درزی نیست، ای بسیار درام سازنده، ای بزرگترین فانتزینویس، ای خداوندگار داستانهای روانکاوانه، ای سکسینویس بینیاز به سانسور، ای استاد گرهافکنی، ای خداوند کشمکشهای هولناک، ای موجزنویس، خداون ...
امروز یک باخت بزرگ دادم و در کمتر از یکساعت بعدش، یک قمار بزرگتر کردم. محدودهی امنم را زدم دریدم. دوستان و همراهان برای شفای من حمد بخوانید و در فراز کنید. ...
دارم this is us میبینم. میدانم خیلی قدیمی است اما برای من از قضا گل وقتش همین حالاست. اگر قبلا میدیدمش، درک و دریافتی که حالا دارم را نداشتم.القصه یکیش اینکه فهمیدم داستاننویس و فیلمنامهنویس میتواند بدون اینکه خندهش بگیرد، نتیجه بیست سی جلسه روانکاوی را بگذارد توی دهان شخصیتهاش. شخصیتها ا ...
دارم this is us میبینم. میدانم خیلی قدیمی است اما برای من از قضا گل وقتش همین حالاست. اگر قبلا میدیدمش، درک و دریافتی که حالا دارم را نداشتم.القصه یکیش اینکه فهمیدم داستاننویس و فیلمنامهنویس میتواند بدون اینکه خندهش بگیرد، نتیجه بیست سی جلسه روانکاوی را بگذارد توی دهان شخصیتهاش. شخصیتها ا ...
گفت: چه کارها میکنی؟گفتم: جرأت میکنم رنجهام را زندگی میکنم؛ وقتی سر میرسند، برایشان جا باز میکنم، نگاهشان میکنم، باهاشان راه میروم، اگر برآمد، کاری برایشان میکنم، برنیامد هم طوری نیست. و بالاخره هروقت خواستند بروند، رهایشان میکنم. ...
پرسید چطور خانواده را راضی میکنی که تنهایی سفر بروی؟ گفتم: نقش مریم مقدس، مادر ترزا، کوزت، سیندرلا و اژدهای خشمگین را به طور همزمان به مدت یک هفته بازی میکنم. ...
تازگی هروقت به خدا فکر میکنم، جنگل و کوه و رود به خاطرم میآید. ...
میدان انقلاب، حوالی ده صبح یکی از مغازههای تکافتاده بین آنهمه کتاب بود. از اینها که تابلوهایی حاوی اشعاری در مایههای قطره تویی، بحر تویی.. بیش میازار مرا، نوشته شده روی پلاستیک مرمرنما یا مقوای دورمینیاتور میفروشند. صدیبهدست، اصرار میکرد به پسر پیکموتوری؛ دشت نکردی، بیا بگیر. پیکموتوری ه ...