کامنت های ناشناس توی پیج من بسته شد... مشکلم کامنت های ناشناس عمومی نبود، کامنت های ناشناس خصوصی بود، که باید کلی حرف رو میخوندم، بدون اینکه بتونم بهشون پاسخی بدم... . . . پ.ن : صحبتم با اون ناشناس های واقعا ناشناس نیست... صحبتم با اون دوستی هست که با پیج خودش کامنت عمومی و دوستانه میداد و در قالب ن ...
امروز رسما نتیجه اون جلسه ای که چند روز قبل تر در موردش پست گذاشتم اعلام شد و همونطور که گفتم خدا رو شکر دقیقا همون چیزی شد که خودم میخواستم، بهشون گفتم که برای یکی از اون خانوما که گفتم همسن خودم بود و اون یکی خانومه که گفتم 27-28 ساله بود ، هدیه تهیه کنن ، چون خیلی ساپورتم کردن توی مسیر جلسه و اون ...
تو خیلی جدی بودی. من سر به هوا تو به رسیدن فکر می کردی من از منظره های مسیر مدهوش بودم تو هی می نوشتی مشقاتو و هی توی خونه یا راه مدرسه خطشون میزدی و به آقا می گفتی: "ببخشید مشقامو ننوشتم" بعد دستتو دراز می کردی تا ترکه بزنه کف دستت من یه خط در میون توی راه مدرسه از روی خط خورده های تو می نوشتم و ...
زهرای بابا سلام باز هم یک ماه دیگر گذشت. این روزها مصادف با ماه رمضان است و پخش برنامه زندگی پس از زندگی. این بار کسی از مرگش صحبت می کرد که در سه سالگی این اتفاق برایش افتاده بود. چه خوب همه چیز یادش مانده بود و چه خوب از فرشته نگهبانش می گفت و شهر بازی که قرار بود انجا برود. مجری هم سعی داشت امثال ...
اگر بخوام یه کم از خودم بگم باید بگم که من جز اون گروه آدمهایی هستم که همه ی عیب و ایرادتشون و نقص ها و اشتباهاتشون رو میدونن و اتفاقا درمان همه ی اونها رو هم میدونن، اما همچنان به اون اشتباهات ادامه میدن، یعنی هم درد رو میدونم، هم درمان رو... اما به هر دلیلی که خودم هم نمیدونم چی هست، بیشتر با اون ...
خدایا شکرت. از خط زدم بیرون، اما تو نزدی. من خسته ام در حالیکه خیلی پرانرژی و شاد و برخوردار هستم، خسته ام. فکرم خسته است. نمی خوام دیگه با قدرت فکر خودم مسائلو حل کنم. میخوام تو با قدرت فکرت حل کنی برام. مگه نمی بینی پسرام دیگه خودشون نمیرن سراغ مشقاشون؟ باید من ببرمشون و بنشینم کنارشون و لقمه ک ...
خسته نشدی از اینکه خودت رو کوچیک کنی؟ خسته نشدی از اینکه به بیدردسرترین نسخهی خودت تبدیل بشی، انقدر توی خودت جمع بشی که داخل قلب یکی جا بشی؟ شاید اون قلب اصلا برای تو نیست، تا حالا بهش فکر کردی؟ آره فکر کردم. هرروز، با شنیدن هر نت و خوندن هر کلمه بهش فکر کردم. بهت فکر کردم. داستان عاشقانهای رو از ...
یه مردی بود که من بهش اعتماد کردم... حرفهایی که زد رو باور کردم... دوستت دارم هاش رو باور نکردما... فقط باور کردم یه مرده... با خودم میگفتم مرده و حرفش... اما اون بهم حس ترس و تحقیر داد... اعتماد بنفسم رو گرفت... به بدترین شکل شکنجه ام کرد... من رو توی بدترین شرایط روحی و روانی معلق نگه داشت... هر ب ...
هویج،شلغم، خیار و سیب زرد رو همزمان ریختم توی آبمیوه گیری و یه ترکیب با مزه غالب شلغم بهم داد... حالا منتظرم اثر بذاره... ...
۴۸. تو یه همایشی یکی به اسم ابوالفضل علمدار کنارم نشسته بود. اونم سخنرانی داشت. میگفت هر موقع اسممو گوگل میکنم صحنههای کربلا میاد بهجای مقالههام. داشت آب میخورد (همایش قبل از ماه رمضون بود). به منم تعارف کرد. گفتم نه میل ندارم. یه کم اصرار کرد. گرفتم گفتم چون سقای کربلا هستین. بعد گفتم تازه آب ...