اگر خودتونو چهارده ساله به پایین نمی دونین نخونین خوندن این یادداشت برای بالای چهارده میتونه کشنده باشه! دوست عزیزی که از ریحانه سادات سیزده ساله برام گفتی دست روی زخم باز گذاشتی... همسن همین ریحانه بودم که یکی از معلمهامون با دنیای شب آشنامون کرد. اونروزا شب ساعت ده می خوابیدن همه تا فردا شش و هف ...
وقتی از جزئیات صحبت میشه... حاوی اسپویل! ادامه مطلب ...
اینجارو اختصاص میدم به معرفی اهنگ، فیلم و سریال، مستند، پادکست،... شماهم حتما شریک باشین تو معرفی ها خوشحال میشم D: روی keep reading بزنین معرفی ها شروع میشن ادامه مطلب ...
در این بازی زندگی که عطش پیروزی، همه را به رقابت می کشاند، همیشه کسی هست که نامش را «برنده» می گذارند؛ اما آن سوی این پیروزی، کسی ایستاده با طعم تلخ شکست بر لب. اما حقیقت ساده تر از آن است که دیده می شود: برد و باخت، تنها در صفحه ی نتایج معنا دارند؛ در درون انسان، پیروزی جاییست که نگاهش هنوز رو ...
این مطلب ادامه مطلب قبل هست. خلافِ تصمیمم مبنی بر زود خوابیدن، بازم سه صبح خوابیدم. انقدر که ملتزمم به نیایش سحر. ۸ و نیم صبح قرار بود مامان بیاد سراغم. ۸ و ۴۰ دقیقه شد دیدم خبری ازش نیست. زنگ پشت زنگ به خونه و گوشیش. بازم جواب نداد. ۸ و ۵۰ دقیقه زنگ زدم به بابام. بابا جواب داد. پرسیدم بابا مامان ...
چرا وقتایی که بیشتر از همه به محافظت از خودم نیاز دارم، به خودم حمله میکنم؟ ...
برادرم میگه چند وقتیه که کمتر غر میزنی موقع شستن ظرفا! در واقع دیگه غر نمیزنی! رابطۀ من و برادرم، در ایام کودکی و نوجوانی، مثل رابطۀ تام و جری بود. مدام در جنگ و جدال و ستیز بودیم و تو سر و کلۀ هم میزدیم. از اونجایی که هیچ وقت آبمون تو یه جوب نمیرفت هیچ وقت هیچ وسیلۀ اشتراکی نداشتیم. همه چیمون ...
یه جایی هستم که طلا و عسل و نور توزیع می کنن یه جایی هستم که محبت از شیر آبهاش توی لیوان آدم میریزن از خورشید خواستم چیزی به من بده من کور و کر رو دستگیری کرد و برد به ابعاد نادانی خودم دست بکشم بزرگ بود و مهیب، از فیل توی اتاق تاریک بزرگتر، نادانیم را می گویم مثلا هیچ جوره نمی دانم فرق این تاثر ب ...
مامان پنج روز روضه گرفت که چهارشنبه روز آخر بود و تمام شد. روز اول روضه مامان، یه عالم آرد بو دادم ولی چون هنوز سوزنم روی بافتنیام گیر کرده بود، نرسیدم حلوا رو بپزم. با هر ضرب و زوری بود دخترا رو آماده کردم و رفتیم مراسم. دیدم مامانم سویق رو با شربت حلوا مخلوط کرده و تبدیلش کرده به کاچیِ خانم حسین ...
تو را در جنگ، در فلاکت، در ترس، آن روزها که آب نبود و برق نبود و رحم نبود و انسان انسان را میدرید، تو را در روزهایی که پوچترین واژه امید بود و لجنترین حس عشق و قرنها بود که دلم هیچ چیز نخواسته بود، آبستن شدم. شاید تو، همان یگانه ناجی باشی که برای همیشه بشر را نیست میکند از زمین. ...