1.نفس علاقه زیادی به آب بازی یا به قول خودش آبوسی داره.تا اسم حمام میاد با خوشحالی میپره پشت در و تلاش میکنه لباساشو دربیاره! حتی وقتی تو صحبتای روزانه اسم حمام میاد، مثلا دارم به نهال یا نبات میگم امروز باید برین، این سریع میپره جلو در حمام لخت میشه‍♀ بچه ها قبلا نوبتی میبردنش الان کسی زیر بارش نمی ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

_ آره، بعدش منم گفتم که با این اوصاف، بهتره بره و بمیره! صدای خنده‌شون توی گوشم زنگ می‌زد. من هم به سختی خندیدم، گلوم رو صاف کردم و گفتم: «آره بابا! اتفاقا اون دفعه هم...» ولی صداش، حرفم رو قطع کرد: «گور باباش، خوب کردی. باید از این بدتر می‌گفتی.» دیگه نخندیدم. ساکت شدم. تمام مدتی که کیک رو درست کرد ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

از دوردست صدای خنده می‌اومد، ولی من توی یه اتاق تاریک و سرد نشسته بودم. یکی داشت از اون راهروی طولانی رد می‌شد، ولی خودم روی آب معلق بودم. قدم برمی‌داشتم. شنا می‌کردم. می‌خندیدم. ولی به‌جایی نمی‌رسیدم. کجاست؟ کجاست؟ توی جنگل گم‌ شده‌ بودم. درخت‌ها دست‌های همدیگه رو گرفته بودن و اجازه نمی‌دادن آسمون ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

صدای تیک‌تیک ساعت همیشه یادم می‌ندازه که زمان قرار نیست بمونه. وقتی سر همدیگه داد می‌کشیدیم تیک‌تیک صدا می‌کرد. وقتی‌ همدیگه رو در آغوش کشیدیم هم همین‌طور. وقتی با ذوق بهم نگاه می‌کردی تیک‌تیک صدا می‌کرد. وقتی با نفرت ازم رو برگردوندی هم همین‌طور.  بعضی روزها دلم می‌خواد لحظه‌ها تا ابد کش بیان، می‌خ ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

سریال کره ای فراتر از شیطان یا هیولا  괴물   رو برای سومین بار نگاه کردم . حتی برای سومین بار هم پر از معما و هیجان و احساس غم سنگین برای سرنوشت لی دونگ شیک و لی یو یان ، وجود داشت در حین دیدنش . واقعا هر قسمتش میگفتم عجب سریالیه . عجب سریالی ساختن . مثلش خیلی کم پیدا میشه . این سری تحلیل و داستان سری ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

در کاظمین، کاروان کوچیک ما، به کاروان اربعین بزرگِ دوستامون، ملحق شد. تو کاروان دوستانمون، نوجوان زیاد داریم. کودک هم همین‌طور. بچه‌های این کاروان، هر سال که از سفر اربعین برمی‌گردند، برای سفر سال بعدشون، برای بزرگترهاشون خط و نشون می‌کشند. که نکنه سال دیگه اربعین نبرنشون. بعضی‌هاشون کوله اربعین‌شون ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

بهش می‌گم: «چی شد که عوض شدیم؟» و اون جواب می‌ده: «زمان. بزرگ شدیم.» راست می‌گه و هرچه‌قدر هم قلبم بشکنه، حقیقت تغییر نمی‌کنه. زمان می‌گذره و هرچه‌قدر هم نخ‌های جورواجور و رنگارنگی که پیدا می‌کنم رو به ثانیه‌ها گره بزنم تا نگه‌ش دارم و زندانی‌ش کنم، فایده‌ای نداره. می‌تونم صدات رو ضبط کنم و توی گوشی ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

 بعد از فوت آقا جون منظورم پدر شوهرم هست برنامه جمعه ها صبحمان این هست که بریم بهشت زهرا و حالا که هوا گرمه و امکانش هست اغلب دونفره و با موتور می رویم مگه اینکه مامان ناهید هم بخواهد بیاید که بچه ها را هم می بریم و اگر لازم باشه من نمی روم و پیش بچه ها می مانم  تا علی و مامانش باهم  بروند ... از وق ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد. درست در ساعات انتهایی نوازش سیاره ما با دست های خورشید. آسمان نقره فام شده از ابرهای بارانی نیم ساعت پیش حالا رفته به آبی روشنش باز می گذشت و داشت باران در مسیر ناودان می ایستاد. در ایوان خانه نشسته بودیم؛ من بودم، او هم بود، تنها صدای حاظر در صحنه سقوط مرگبار ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

وسط نوشتن یه متن خیلی خوب بودم که برق رفت و منم ذخیره اش نکرده بودم...ینی یجوری حالم گرفته شد که الان نمیتونم دوباره همون متنو بنویسم :( ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید