داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد. درست در ساعات انتهایی نوازش سیاره ما با دست های خورشید. آسمان نقره فام شده از ابرهای بارانی نیم ساعت پیش حالا رفته به آبی روشنش باز می گذشت و داشت باران در مسیر ناودان می ایستاد. در ایوان خانه نشسته بودیم؛ من بودم، او هم بود، تنها صدای حاظر در صحنه سقوط مرگبار ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

وسط نوشتن یه متن خیلی خوب بودم که برق رفت و منم ذخیره اش نکرده بودم...ینی یجوری حالم گرفته شد که الان نمیتونم دوباره همون متنو بنویسم :( ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

راننده‌ای که ما رو رسوند نجف، پسر واقعا خوبی بود. حتی وقتی تصادف کرد، آروم و مودب رفتار کرد. آخرش ازش تشکر کردم به خاطر رانندگی خوبش. در جواب گفت: خادم.. خادم... حدودا بیست دقیقه قبل از اذان صبح رسیدیم نجف. من تو ماشین نتونستم بخوابم. یه مقدار کمر و گردنم در معرض آسیب هستند و تو ماشین، هیچ‌وقت نمی‌ت ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

هر آن طور که میخواهند کم محل ات میکنند، دل نگرانی هایت برایشان را حتی به کف کفش هایشان هم نمی گیرند، ساعت ها و روزها پیغام پشت پیغام میفرستی و آن ها در بی توجه ترین حالت ممکن در جهان بی خبری از خودشان رهایت میکنند، دقیقا اینکارها را از زمانی آغاز میکنند که مطمئن میشوند تو همیشه هستی. مطمئن اند که دل ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

یه بطری آب زرشک گوشۀ یخچال افتاده بود و از شدت ترش بودن نمی‌شد خوردش. پارسال با ترشیِ آلبالو که با سرکه درست شده بود و اونا رم از شدت ترش‌بودگی نمی‌شد خورد، لواشک درست کردم و تو فریزر بود. لواشکا رو درآوردم با این آب زرشک مخلوط کردم. یه کم گرم کردم حل بشن و بعد پهنشون کردم. با این آفتابی که این روزا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

آرامش در پذیرش تغییر است هر مرحله‌ ی زندگی، درست مثل فصل‌ ها، جای خودش را دارد ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

باهم از کنار مغازه‌ها رد می‌شدیم. با حرف‌هاش سرم رو تکون می‌دادم و می‌خندیدم. یهو دستش رو گرفتم: «صبر کن، بیا یه لحظه بریم توی این کتاب‌فروشی. می‌خوام ببینم اون کتابی که می‌خواسته‌م رو دارن یا نه.» قبول کرد و رفتیم تو. به قفسه‌ها نگاه کردیم، ولی به نتیجه‌ای نرسیدم. به سمت پیشخوان رفتم تا کمک بگیرم. ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

احتمالا تجربه‌ش کردین. اون حسی که میون جمعی ولی انگار یه بخشی از وجودت رو توی خونه، یا پیش کسی جا گذاشتی. من زیاد تجربه‌ش می‌کنم. حس غریبی داره. شب که می‌رسه بهشون فکر می‌کنم. به اون بخش‌هایی از "من" که هرگز نمی‌تونستن جزوی از خودم باشن. اون بخشی از من که دلش می‌خواست پیش والدینش بمونه، هرچقدر هم زن ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

من شعرترین حالت بیچارگی هستم لبخندِ پر از گریه‌ی یک زندگی هستم غربت زدگی سوخت تمام جگرم را من تلخ ترین حالت آوارگی هستم بی تو چه کنم این همه عمر دربه‌دری را من حاصلِ بی‌رحمیِ دلبستگی هستم من عاشق‌ام اما که تو را نیست نگاهی من بُغض ترین حالت آزردگی هستم در سایه‌ی تردید، گرفتار تباهی من زخم ترین ز ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

صبح سه‌شنبه ما قرار بود حرکت کنیم ولی تا همسر بره ارزهایی که خریده بود رو تحویل بگیره، دیر شد و حدود ساعت ۱۱ ظهر راه افتادیم. اینم بگم امسال، برادرشوهر ۲۰ ساله‌ام هم با ما اومده سفر. بنده خدا تمام مسیری ‌که در ایران در ماشین نشسته بودیم؛ صندلی عقب پیش بچه‌ها بود. دیوانه‌اش کردند ولی نجیبانه هیچی نمی ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید