قسمت ششم_" گیاهانی که با خودم آوردم شامل انواع گیاهان با سرعت رشد کم، متوسط و زیاد بودن... گیاهانی چون نخود سبز که قراره در صورت ورود انسان ها به اینجا به شکل فوق العاده انبوهی کشت بشه... لوگ؟ گوش میدی؟"لوگ در اتاق اسناد پشت میز نشسته بود و داشت یک نقاشی را با خودکار روی یک کاغذ باطله می کشید. نقاشی ...
_"سیاره ی حیاتی کشف نشده... شانس بهترین سیاره ی بررسی شده برای ادامه ی حیات بشریت زیر نیم درصده... "لوگ مکثی کرد و به اپراتور گفت" یعنی هیچ کدوم از پیش آهنگ ها نتونستن سیاره ی مناسبی پیدا کنن؟ "اپراتور در جواب گفت" هیچ کدوم موفق نشدن لوگ... سیاره ی تو هنوز شانس زیادی برای انتخاب شدن داره..اگه بتونی ...
_" یه لیوان قهوه میخوای؟ "لوگ با حرکت سر تایید کرد و ماگش پر از قهوه شد در حالیکه تلو تلو می خورد به سمت پنجره بزرگ سفینه رفت و دکمه ی آنرا فشرد. دوست نداشت آن ساحل را ببنید. برایش مثل یک اعتیاد شده بود اعتیادی که نه تنها حالش را خوب نمی کرد بلکه روزش را هم خراب می کرد. لباس هایش را پوشید طوفان ها م ...
یک منظومه کوچک که می شد گفت اگر فضا کنج داشت این منظومه در کنج آن واقع بود... دور از هرگونه حیات و محلی که بتوان احتمال حیات در آن داد. لوگ اینجا بود... وقتی که وارد این سیاره شد می دانست که قرار نیست اثری از حیات را اینجا پیدا کند.. سیاره دارای جوی طبیعی بود در فاصله حیات از ستاره خودش قرار داشت... ...
دنبال یک موقعیت هرچند کوچک برای دود کردن یک سیگار می گشت ولی می ترسید سیگاری که مخفیانه از زمین آورده بود را دود کند... همین سیگار کوچک می توانست در سفینه یک فاجعه ی بزرگ به بار بیاورد می توانست سیستم ضد حریق فضا پیما را فعال کند و اوضاع را بد و بدتر کند. لوگ هرشب به همان تصویر از زنی که در ساحل قدم ...
جلوی آینه به خودش خیره شد..._"به نظر خیلی خسته میای... میخوای یه قهوه ی غلیظ بهت بدم؟... "لوگ با صدای گرفته اش گفت" البته... "بازوی مکانیکی خم شد و مایعی سرخ رنگ را درون ماگ ریخت و سپس بالا رفت و جمع شد... لوگ ماگش را برداشت و به مایعی که درون آن ریخته شده بود چشم دوخت خوب می دانست چیزی که در حال تم ...
قسمت سوم_"مامان میترسم من... میترسم که بمیرم... همین الان خودم رو در برابر یه موجود خیلی عظیم میبینم که نیروی معنوی عظیمی حس میکنم که در برابرش مثل یه حشره کوچیک موزی ام که هر لحظه ممکنه دستش رو دراز کنه و لهم کنه...من اینجا تو قلمرو اونم می دونم اگه الان زنده بودی از شنیدن اینکه من به این جزیره اوم ...
قسمت دوممادر من می ترسم... تو درباره یه موجود خیلی عظیم حرف می زدی داشتی برای مدح اون یه متن می نوشتی یه متن مثل دعا یه متن که لحجه ات رو هنوز نگه داشته بود لحجه ای که دیگه از نسل کهنمون به نسل جدید منتقل نمیشه و می دونم بزودی قراره از بین بره...نمی دونستم داری چیکار می کنی گاهی اوفات فکر می کنم نکن ...
قسمت اولناامیدت کردم مادر... وقتی که اون یادداشت هارو برام گذاشتی فکر نمیکردم همه ی چیزی که بقیه وجودش رو کتمان میکردن وجود داشته باشه و تمام این مدت تورو آزار داده باشه...یه چیزی که قدمتش خیلی بیشتر از قدمت بشر روی این کره ی خاکیه...می ترسم مادر! می ترسم که وقتی به اونجا رسیدیم قبل از اینکه قدمی بر ...
شب اول...مدرسه کوچک دخترانه در روستا در آتش سوخت زندگی سرایدار هیچ وقت مثل سابق نشد می ترسید با گفتن حقیقت به دیوانگی و جنون متهم شود از سوی دیگر می ترسید که این راز وحشتناک را در سینه اش تا ابد حفظ کند. بخاری قدیمی مدرسه با نفت کار می کرد یک نشتی کوچک انفجار در یکی از کلاس ها، سرایت از طریق روبان ه ...