قسمت سوم_"مامان میترسم من... میترسم که بمیرم... همین الان خودم رو در برابر یه موجود خیلی عظیم میبینم که نیروی معنوی عظیمی حس میکنم که در برابرش مثل یه حشره کوچیک موزی ام که هر لحظه ممکنه دستش رو دراز کنه و لهم کنه...من اینجا تو قلمرو اونم می دونم اگه الان زنده بودی از شنیدن اینکه من به این جزیره اوم ...
قسمت دوممادر من می ترسم... تو درباره یه موجود خیلی عظیم حرف می زدی داشتی برای مدح اون یه متن می نوشتی یه متن مثل دعا یه متن که لحجه ات رو هنوز نگه داشته بود لحجه ای که دیگه از نسل کهنمون به نسل جدید منتقل نمیشه و می دونم بزودی قراره از بین بره...نمی دونستم داری چیکار می کنی گاهی اوفات فکر می کنم نکن ...
قسمت اولناامیدت کردم مادر... وقتی که اون یادداشت هارو برام گذاشتی فکر نمیکردم همه ی چیزی که بقیه وجودش رو کتمان میکردن وجود داشته باشه و تمام این مدت تورو آزار داده باشه...یه چیزی که قدمتش خیلی بیشتر از قدمت بشر روی این کره ی خاکیه...می ترسم مادر! می ترسم که وقتی به اونجا رسیدیم قبل از اینکه قدمی بر ...
شب اول...مدرسه کوچک دخترانه در روستا در آتش سوخت زندگی سرایدار هیچ وقت مثل سابق نشد می ترسید با گفتن حقیقت به دیوانگی و جنون متهم شود از سوی دیگر می ترسید که این راز وحشتناک را در سینه اش تا ابد حفظ کند. بخاری قدیمی مدرسه با نفت کار می کرد یک نشتی کوچک انفجار در یکی از کلاس ها، سرایت از طریق روبان ه ...
کاظم اسدی به بچه میان حوله نگاه کرد در حالی که نفس نفس می زد و ترسیده بود دستش را بالا برد و عرق پیشانی اش را پاک کرد باز هم به نفس نفس زدن هایش ادامه داد و خیره شد چیزی که می دید عجیب بود پسرش گریه می کرد و دستانش را در هوا تکان می داد و یک سر و دست از شکم بچه بیرون زده بودند. هرگز چنین چیزی ندیده ...
این متن صرفا از روی علاقه نوشته شده و ادامه دار خواهد بود. همیشه ساخت یک اساسین کرید با محوریت ایران رویای همه ی گیمر ها به ویژه گیمر های ایرانی بوده است.از آنجا که من هم یکی از طرفداران متعصب این اثر بوده ام حالا از قدرت نویسندگی خودم بهره برده و اثری قابل تعمل خلق کردم که با روایت یک دوره ی تاریخی ...
گلوله ی زنگ زده گرد همچنان در هوا به دور خودش می چرخید و می چرخید و هرچه پیش می رفت سرعتش بیشتر و بیشتر می شد و صدایی شبیه به گردبادی مهیب تولید کرده بود. صدای زنی به گوش رسید {اون چیه؟....اون کیه؟} صدای زن دیگری به آرامی به گوش رسید { ترسا... ترساست... اون مطمعنا یه ترساست... وگرنه هیچ کس نمیتونه ه ...
بعد از اینکه امپراطور از جایگاه پایین آمد سربازان طبق تشریفات رژه ی کوتاهی رفتند و همه ی مردم و حظار را به وجد آوردند ریچارد هم با نشان شکسته در میان آنها بود و می ترسید هر لحظه او را از رژه بیرون کنند کل رژه را با تمام قدرت پا می کوبید و با بقیه جلو می رفت و حسی آکنده از ترس و هیجان را در وجودش حس ...
قسمت دوم ریچارد ونیش هزار سرباز درست جلوی سکو ایستاده بودند و انتظار امپراطور را می کشیدند در حالی که رگ های پایشان در اثر ایستادن های زیاد متورم شده بود و زانو ها می لرزید برخی از آنها زیر لب امپراطور را دشنام می دادند که چرا باید با تاخیری چندین دقیقه ای در جایگاه حاظر می شد. یکی از این سربازان ن ...
کلبه ی کوچکی که میان گندم زار به چشم می خورد مقصد مردی بود که روی اسب سیاهش خم شده بود و نفس نفس می زد. در حالی که چشمان سیاه خمارش که در اثر ضعف سوی خود را از دست می داد به باریکه راهی که میان گندم زار شکل گرفته بود دوخته شده بود در حالی که انتظار دیدن کلبه را می کشید با هر نفس به سمت محو شدن دنیا ...