يك روز صبح كه چشم‌هايم را باز كردم، فهميدم كه يك چيزى سرجايش نيست. اما شستم دقيق خبردار نشد. تا وقتى كه اولين گازِ صبحگاهى را به لقمهء نانِ صبحانه‌ام زدم. مفصل فكى سمت چپم از همان روى پوستِ صورت تا آخرين سلول‌هاى مغز استخوانش تير کشید و من باخبر شدم كه دوباره فكم ملتهب شده. اين اتفاق، هرازچندگاهى بر ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

الآن ساعت نه صبح است و آسمان، آسمان زمستانی محبوب من. من ولی به‌جای لذت بردن، مثل گربه‌اى كه موتور گرم ماشينِ كنجِ خيابان را پيدا کرده باشد، خودم را چسبانده‌ام به شوفاژِ خانه و منتظر نشسته‌ام تا راننده زنگ بزند و اين خبر نحس را بدهد كه رسيده است. ولی تا آن‌ موقع، همان‌طور چسبيده به شوفاژ، دعا می‌خوا ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

اين عكس را جناب "فهيم عطار" چند روز پيش در كانال عكاسی‌اش گذاشته بود. كنار هزاران عكس ديگری كه خودش با دستان خودش گرفته است. درحالی كه داشتم از تماشای تك‌تك آن‌ها لذت می‌بردم، تا به اين تصوير رسيدم احساس كردم كه چيزی در درونم جرقه زد. منظورم از جرقه، يك چيزِ زندگی‌بخش مثل آن شعله‌های نورانیِ توی آسم ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

من از آن دسته بچه‌هايى بودم كه چون پايم را از توى گليم تابستان چند وجب بيشتر داخل پاييز دراز كرده بودم، در ٦ سالگى به مدرسه راهم نمى‌دادند. مى‌گفتند بايد بروى و به تقاص آن چند روز، چند صد روز ديگر صبر كنى. اما خب پدر و مادرم خيلى دلشان با اين قضيه صاف نبود. براى همين هم شانسشان را (و شايد در اصل شان ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

"كيم نامجون"، ترانه‌سرایی کره‌ای، چند روز پيش متن يكى از نامه‌هايش را كه برای دوستش فرستاده بود منتشر كرد و زير آن نوشت كه "بياييد در اين زمستان با دوستانمان نامه رد و بدل كنيم". من هم انگار كه نامه‌نگارِ درونم سال‌ها توی كما رفته باشد، يك‌دفعه چشمش به جمال جهان روشن شد و به هوش آمد. ماسك اكسيژنش ر ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

با دست‌های قرمزش سومین انار را می‌شكافد و من کمی آن‌طرف‌تر، در حالی كه بر لبهء بلندترين شب سال نشسته‌ام، به شب‌های بلندی فكر می‌كنم که آمدند و گذشتند و سحر شدند. با صدايش افكار مرا هم می‌شكافد: «يك سال پيش، درست همين موقع بود.»- خدا را شکر! بابت هر اتفاق خوبی كه افتاد و هر اتفاق بدی كه بايد می‌افتاد ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

به من چيزهايی دربارهء معنای زندگی می‌گويد و من طوری نگاهش می‌كنم انگار كه برای بار اول است واژهء زندگی را می‌شنوم...چشم‌هايم را می‌بندم و سعی می‌كنم كه به زندگی نگاه كنم. دنيا، از پشت سلول‌های نازك پلك، رنگی تاريك و متمايل به روشن دارد. نه آن‌قدر كه بگذارد ببينی و نه آن‌قدر كه از ديدن عاجزت كند.و اي ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

می‌گويم: «من به روزهای خوب خوش‌بینم.» و می‌گويد: «من ولی‌ ديگر خوش‌بينی‌ام را از دست داده‌ام.»- كی و كجا از دستش دادی؟- نمی‌دانم. فقط می‌دانم كه يك لحظه بود. به خودم آمدم و ديدم زندگی ديگر تمايلی ندارد كه مطابق پيش‌بینی‌های ما جلو برود.- پس بگذار كه غافل‌گيرت كند. يك غافل‌گيریِ خوش‌بينانه!..حدودا نه ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

يك صفحه را برای پيدا كردن مطلبی خاص بالا و پايين می‌كنم و چشمم می‌خورد به يك چيزِ جالب‌تر؛ اين‌طرف و آن‌طرف، كسی چيزهایی دربارهء سرانهء مطالعه نوشته است. اينكه آن‌جا چقدر است و اين‌جا چقدر است. خودش هم خلال حرف‌هايش پيوست كرده كه معيارهای مقالات متفاوت است، اما با هر معياری هم كه اندازه گرفته‌اند، ب ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

بعد از خواندن يكی از نوشته‌هايم، پيام می‌دهد و می‌گويد: «بيا و فكركن كه من همان فرشتهء مهربانم. اگر چه چيزی را زير متكا به‌جاى خستگی‌هايت بگذارم خوشحال می‌شوی؟» مدتی فکر می‌کنم و نهایتا جواب می‌دهم: «هيچ چيز. من از چيزی رنج می‌برم كه تعلقی به خود من ندارد.»..من حالم خوب نيست.اين جمله، هرچه گفتنی هست ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید