ديشب پس از يك وقفهء بسيار بلندبالا، توانستم پس از مدت‌ها بنشينم پای تلويزيون و بدون دغدغه دربارهء اين‌که صبح روز بعد چه‌كاری دارم كه بايد بابتش زود بلند شوم، جفت چشم‌هايم را بدوزم به تماشای ال‌كلاسيكو.آخرين‌باری كه اين‌قدر بی‌خیال نشسته بودم و اصلا آخرين‌باری كه موفق شدم يك فوتبال را كامل تماشا كنم، ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

اگر بخواهم از بين ٢٠٠ دليل كوچك و بزرگ خوشبختی در زندگی‌ام به يكی از عجيب‌ترين‌های آن اشاره كنم، اين می‌شود كه من يك دايی بسیار مهربان دارم. يك دايی كه انگار شال و کلاه کرده و از دل انيميشن‌های والت‌ ديزنی پريده است بيرون. دايی من، يك زمين‌شناس است. و همين موضوع بود كه مرا از بچگی عاشق سنگ و جزئیات ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

وقت رفتن است.نمى‌دانم اين خاصيت رفتن است يا خاصيت آدم‌ها، ولى وقت رفتن كه مى‌شود، آدم‌ها مهربان‌تر مى‌شوند.درست مثل همين الآن. همين الآن كه نشسته‌ام و دارم به كارتن‌هاى خالى گوشهء ديوار نگاه مى‌كنم. اين روزهاى آخر يك‌جورى دارد همه‌چيز خوب پيش مى‌رود كه اگر به من مى‌گفتند قرار است رنگ آسمان خدا سبزِ ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

روابط من و پدرم، يك چند درجه‌ای با روابط اكثر دخترها با پدرشان فرق دارد. البته اگر بخواهم دقيقش را بگويم، می‌شود چند صد درجه، نه يك مقدار جزئی و سرانگشتی.او دوست خوب من است.مثلا يادم است اولين‌باری كه در ايام جوانی و جاهلی به قول عزيزانِ امروزی "كراش زدم"، رفتم و عكسش را صاف گذاشتم كف دست پدرم تا دي ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

اين روزها يك سريالی دارد از شبكهء خانگی پخش می‌شود كه دخترخانمِ نقشِ اصلی آن، رنگ محبوبش آبی‌ست. از همان شبی كه قسمت اولش را گذاشتند، چند پيغام و تماس تلفنی داشتم، همگی با اين مضمونِ مشترك كه؛ فيلم را ديديم و فقط ياد تو افتاديم.راست می‌گفتند. من اگر رنگ باشم، يك رنگ آبی‌ام.و خب، اين‌جا كه كسی غريبه ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

ديروز روز بدى بود. چيز سياه و زشتی آمده بود و دست‌هايش را دور قلبم می‌فشرد. حس می‌كردم نه خون به رگ‌هايم (آن‌طور كه بايد) می‌ريزد و نه هوای كثيف از ريه‌هايم دور می‌شود. به سختی نفس می‌كشيدم و احساسِ مغزی را داشتم كه سر از كار قلبش در نمی‌آورد.من، روی سطح يك درياچهء منجمد ايستاده بودم كه ناگهان يخ، ز ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

مى‌گويد: «قول می‌دهم که واقعيت مهربان‌تر از احساس تو با خودت است.»و من حس می‌کنم چیزی در دلم جوانه می‌زند...برف كه مى‌بارد، كوچ مى‌كنم لب پنجره. كل خانه با تمام ابعادش مى‌شود يك مربع يك‌ در يك؛ پاى پنجره. مى‌نويسم، مى‌خوانم و ازهمان‌جا با دیگران حرف مى‌زنم، تا ثابت كنم كه حواسم شش دانگ پىِ آن كودكِ ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

می‌گويد: «چه خبر؟» و می‌گويم: «خبرهای خوش، ولی برای خودم!»- مثلا؟- مثلا اين‌كه به‌جای آن‌که درگير "ونير كامپوزيت" و "رابردم" و صدتا كلاس ديگر باشم، بلند شده‌ام رفته‌ام كلاس نويسندگی!بلند می‌خندد و به وضوح چشم‌هايش روشن می‌شود: «باور كن بهترين كار را كرده‌ای!»..چند روزِ پيش، ميان هوای نيمه‌تاريكِ عصر ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

چندين روز پيش، پس از آن‌ كه با قطارِ نيمه‌شب حركت كردم، نرسيده به طلوع خورشيد، دستم به دستگيرهء در رسيد و وارد خانه شدم. چمدان و كيف و كوله‌ام را يك طرف روی زمين انداختم و خودم را خسته و درخودفشرده، روی تخت‌خواب. در همان موقع بود كه ديگر عقربه هم پای كوچكش را روی گلوی ٤ گذاشته بود. تا چشم‌هايم را بس ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید

بار چندم است نمی‌دانم، ولی اين چندمين بار است كه می‌نشينم تا چيزی بنويسم اما جوهری از خودكارم در نمی‌آید. نه كه حرفی برای گفتن نداشته باشم، نه. برعكس، در يك هفتهء گذشته هزار اتفاق برايم افتاده است. ولی طبق معمولِ هميشه، هروقت كه من حرف بيشتری برای گفتن دارم، ساكت‌تر می‌شوم.از كدام بگويم؟ از كجا شروع ...

تعداد لایک‌ها
لطفا وارد شوید
دنبال کردن
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید
لطفا وارد شوید